با توجه به تغییراتی که در یک صد سال اخیر در جوامع بشری رخ داده است و چالشهایی که پیش روی انسان معاصر مطرح شده است شاید لازم است به چند پرسش اساسی پیش روی تمدن های بشری پاسخی مناسب داده میشد ،یعنی چیستی انسان و چیستی هویت انسان ،رابطه میان انسان اجتماع و تاریخ و تاثیرات اینان بر هم و ….
در تعریف های جدیدکه منبعث از فلسفه نو حاکم بر قرن حاضر بود مفاهیمی چون نسبیت ،شک ،عدم قطعیت و … وارد ساحت فکری و نظری شد وخدا حذف شدو هیچ تکیه گاه یا ثابتی برای انسان باقی نماند چنان انسان مدرن درگیر شک بود که میزان حیثیت وجودی خود را از میزان تشکیک به جهان اطراف وام میگرفت و تنها میزان ما بین او و جهان اطراف خردگرایی و عقل گرایی او بوداین نوع برخورد خالی از آفات وآسیب ها نبود که در ادامه به آن خواهیم پرداخت .
این تعارض در غرب با توجه به این که زاده ی یک فرایند طولانی مدت از بعد از رنسانس بود پذیرفتنی تر و قابل هضم تر بود تا در جوامعی با پیشینه تاریخی بیشتر چرا که تمام آنچه را که از سر انسان غربی گذشته بود را تجربه نکرده بود و پیوندی عمیق با گذشته وهویت تاریخی خویش داشت در جوامعی که عقبه تاریخی قابل توجهی داشتند این فرآیند نو را نه تحت عنوان یک فرایند که آغاز و انجامی دارد بلکه محصول آن را به عنوان یک محصول وارداتی و مصرفی وارد کردند که از یک سو حاصل هوس سلاطین و امرا ونوعی نیاز که منبعث از مقایسه فرهنگ وطنی با فرهنگ غرب و ناکارآمدی ساختار های موجود در این ممالک از دیگر سو بود.
در جوامعی چون ایران تعارض اساسی آنجا شکل گرفت که روشنفکران جامعه ایرانی که حکم چشم و گوش جامعه ایرانی را داشتند بر سر دو راهی تجدد و سنت ماندند و یک دعوای صوری را یک صده ادامه دادند گروهی سخن از تسلیم محض در برابر فرهنگ بیگانه را میزدند و گروهی با نمود های شکلی گذشتگان زلف گره زده بودند سر آن را نداشتند تا زایش و رویشی را تجربه کنند..از طرفی هم نیروی هاضم فرهنگی ایران زمین چنان رو به کاستی و سستی نهاده بود که یارا و توان هضم فرهنگ های بیگانه ای را که وارد حریم فرهنگی ما شده بودند را نداشت در صورتی که روزگارانی این توان در فرهنگ این سرزمین بود که آنچه مورد نیاز فرهنگی خودش بود را از فرهنگهای هم خانواده میگرفت و بومی میکرد و به کار میگرفت ، دیگر چالش پیش رو این بود که روشنفکران جامعه ایرانی کمر به حذف جامعه رقیب بستند و در هر دوره که هر کدام از این دو گروه عنان گیر جامعه ی ایرانی میشد با تندروی ها و کند روی ها کمر به حذف گروه مقابل می بست . البته نباید این نکته ی ظریف را از نظر دور داشت که وجود این دو گروه که دو سر یک طیف محسوب میشوند برای هم در حکم ترمز خطر عمل می کردند چنان که هرگروه که قصد تند روی بیش از حد را داشت گروه دیگر اورا به تعادل کشانده است وجود چنین قطبیتی جامعه را در حالت تعادل حفظ میکند و این در حالی است که در جوامع اروپایی به علت عدم وجود نیرویی قوی که قدرت مقابله داشته باشد سنت و تجدد وارد فرایندی شدند که نتیجه آن از پیش مشخص بود (بر نگارنده پوشیده نیست که تنشهای میان سنت و تجدد در روزگارانی چنان بالا بود که کسی را یارای سخن گفتن بر ضد سنت کلیسا نبود وگرنه تکفیر میشود )در هر صورت اگر چه میتوان این ویژگی اجتماعی را در بهبود وضعیت جامعه بکار گرفت اما حقیقت آن است که جامعه ی ایرانی قدر آن را ندانسته و تنها تنشهای زاییده از تماس این دو موجب کند شدن و گاه گم شدن در مسیر گشته است . این در حالی بود که انتخاب راه حلهای میانه و طراحی و ایجاد راه حل های ایرانی که با ساختار های موجود نهایت هماهنگی را داشته باشد ممکن بود.گذار از آنچه هستیم و رفتن به سمت آنچه باید باشیم از مسیری که مختص به ویژگی های فرهنگی این مرز و بوم باشد نه تنها که یک فسانه نیست بلکه ممکن است .