بیحوصلگی، یک حالت روانی است که با فقدان توجه و تمرکز مشخص میشود (میکلاس و ودانویچ،1993). پدیده بی حوصلگی بر اساس پنج بعد عاطفی (احساسات ناخوشایند و بیزاری آور)، شناختی (ادراک زمان تغییر و تحریف یافته)، فیزیولوژیکی (برانگیختگی پایین)، ابرازی (تظاهرات چهره ای، بدنی و کلامی)، و انگیزشی (انگیزه تغییر فعالیت و یا ترک موقعیت) تعریف می شود (آلرک، نت، توماس، گوتز، لیا و دنیلز،2010). بیحوصلگی شامل پردازشها و فرآیندهای عاطفی، شناختی، فیزیولوژیکی، ابرازی، و انگیزشی ویژهای، همراه با پردازش هیجانات همزمان است. با این حال، آن فراتر از یک حالت بی اثر است که فقط به فقدان لذت و علاقه اشاره دارد (پیکرون، گوتز، دنیلز، استاپنیسکی، و پری، 2010). با ارائهی توضیح فوق، بهتر است بیحوصلگی یک هیجان ویژه در نظر گرفته شود، که ممکن است اغلب در افراد نادیده گرفته شود، زیرا در مقایسه با هیجاناتی مثل خشم و اضطراب چندان مشهود و آشکار نیست (پیکرون و همکاران، 2010). نگاهی به عرصه های پژوهشی نشان می دهد که بی حوصلگی توسط محققان معاصر مورد بیتوجهی قرار گرفته است؛ چرا که بررسیهای اندکی در رابطه با آن انجام شده است (لوهرمان، 2008). همچنین، بیحوصلگی معمولاً از حوزه هیجانات حذف شده است (لوییس و هاویلند- جونز، 2000). بدین معنی که بر اساس مطالعات فراتحلیلی مشاهده می شود که دربارهی استرس امتحان، در حدود 1000 مطالعه به انجام رسیده است، ولی با این حال فقط مطالعات معدودی در مورد بیحوصلگی در مدرسه و دانشگاه یا بیحوصلگی اوقات فراغت انجام شده است (پیکرون، گوتز، تیتز، و پری، 2002). به هر حال با آنکه بیحوصلگی تجربه مشترک و فراگیر انسانهاست، اما پیشینه نظری و تجربی کمی دارد (وودانویچ، 2003). علیرغم این محدودیت، پژوهش بر روی سازه بیحوصلگی از تنوع زیادی برخوردار است، به طوریکه برخی آن را یک خصیصه ذاتی و برخی نیز آن را ناشی از شرایط محیطی میدانند (میکلاس و وودانویچ، 1993؛ تادمن، 2008). بهعلاوه ممکن است یک مؤلفهی کلیدی در تعدادی از اختلالهای عصب شناختی و روان شناختی، از افسردگی تا آسیبهای مغزی، محسوب شود (سیسرون وهمکاران، 2006). بر این اساس یکی از پیامدهای آشکار این تنوع عدم وجود یک تعریف مورد قبول از بیحوصلگی است (گلدبرگ، 2008)، چرا که بیشتر اوقات به عنوان یک حس مشابه و مشترک قابل درک نیست. بیحوصلگی احساس معمولی (رایج) است که تقریباً هرکس به طور ذهنی آن را می شناسد، اما به رغم شیوع بالا و استفاده از آن در زبان عامیانه، به سختی تعریف میشود. محققان روی مؤلفههای اصلی یا کافی که حالات و احساس بیحوصلگی را تعیین می کنند توافق ندارند. با این حال میکلاس و وودانویچ (1993) تعریف کاربردی زیرا را ارائه کردهاند: بیحوصلگی حالتی از انگیختگی نسبتاً پایین و عدم رضایت است که به محیطی که از لحاظ میزان تحریک نامناسب است، نسبت داده می شود. حالت انگیختگی نسبتاً پایین مربوط به نظریههای انگیختگی و سایق است که بیان می کنند افراد برای ماندن در یک سطح بهینه از انگیختگی تلاش میکنند (زاکرمن، 1979؛ به نقل از یوریچ، 2004). در مواردی که انگیختگی پایین وابسته به بیحوصلگی است افراد به دنبال یک محیط تحریک کنندهتر جهت بالا بردن سطح انگیختگی خود اقدام میکنند (جستجویتازگی ، تغییر، موقعیت های مهیج تر، چالشبرانگیز یا پیچیده). حالت بیحوصلگی به شیوههای متفاوتی توسط پژوهشگران توصیف شدهاست. برای مثال فنیچل (1951؛ به نقل از گلدبرگ، 2008)، بیحوصلگی را به عنوان تجربهای توصیف میکند که نتیجهی سرکوب یک سایق یا تمایل و کارهایی که فرد میخواهد انجام دهد، و یا از دست دادن احساس هدفمندی در افراد است. مشابه به این هایدگر (1995) آن را به عنوان ماندن درحالت برزخ می داند که در آن فرد هم میخواهد در دنیا به عنوان یک کل باشد، و درعین حال میخواهد خودش را با جداشدن از آن بشناسد. این نظریهها تأیید میکنند که بیحوصلگی با یک هدفمندی مشخص میشود که به موجب آن فرد میخواهد در دنیایی درگیر باشد؛ اما اقداماتی که انجام میدهد موفقیت کمی به همراه دارد. از طرف دیگر به عنوان یک حالت بیتفاوتی یا آنچه که بیحوصلگی عمیق نامیده میشود مفهوم سازی شده است (به نقل از مانسیکا، 2009). 1-2 بیان مسأله بیحوصلگی، موضوعی است که در سالهای اخیر مورد توجه قرار گرفته است. هرچند به طورعامیانه (غیررسمی) هرکس میتواند بیحوصلگی را تعریف کند، اما به طور کلی بیحوصلگی به عنوان یک حالت تنفر یا ناسازگاری با هر نوع تجربه تکراری مثل کار روزانه یا برخورد با افراد کسل کننده و ملالآور و بی قراری زیاد در شرایطی که رهایی از ثبات (یکنواختی) امکان پذیر نیست، تعریف می شود (زاکرمن، 1979؛ به نقل از وات و وودانویچ، 1999). بیحوصلگی که در طیفی از متوسط تا شدید قرار می گیرد، به عنوان یک احساس ملالت، بی معنایی، پوچی، کسل سازی و فقدان تمایل به ارتباط با محیط فعلی توصیف میشود. رفتارهایی که اغلب با حالت بیحوصلگی همراه است شامل: خمیازه کشیدن، نشانه های بیتوجهی، و بیقراری است (ساندبرگ، لاکتین، فارمر و ساد؛ 1988). شواهد تجربی پیشنهاد می کنند که بیحوصلگی امر شایعی است. بر اساس منابع سالهای 1960 تا 1980 در همه جا 018/0 تا 050/0 افراد بیحوصله هستند. آمادگی برای بیحوصلگی یک خصیصه یا زمینه برای بیحوصله شدن ، گرایش به تجربه بی حوصلگی در خیلی از موقعیت ها و نداشتن رغبت کافی در زندگی است. رفتارهای وابسته به بیحوصلگی خصیصهای شامل : غیبت کردن، مشکلات ایمنی با کار، کنارهگیری و تمرد و سرکشی در محل کار است (ساندبرگ و همکاران، 1988). در مورد ماهیت و عناصر بیحوصلگی نظریههای متفاوتی وجود دارد. بیحوصلگی اغلب به عنوان تنفر از تکراری بودن و روزمرهگی توصیف میشود و معمولاًزمانی بروز میکند که محیط فاقد تحریک مناسب باشد (وات و وودانویچ، 1999). یکی از جنبههایی که در ادبیات بیحوصلگی به آن اشاره شده، آمادگی برای بیحوصلگی (بیحوصلگی خصیصهای) و تأکید بر تأثیر تفاوتهای فردی در احتمال بروز آن در موقعیت خاص است (نیل، 2006). علیرغم آنکه بیحوصلگی در ابتدا به عنوان یک ساخت تک بعدی مفهومسازی شده بود، اما اکنون به عنوان یک مفهوم چند بعدی در نظرگرفته می شود (نیل، 2006). وودانویچ و کاس (1990) مدعی شدهاند که در بیحوصلگی پنج عامل متمایز وجود دارد: 1- تحریک بیرونی که به بر انگیختگی و تنوع در محیط اطلاق میشود 2- تحریک درونی که توصیفی از بیعلاقگی و مشکل درحفظ توجه است. 3- پاسخ مؤثر بازتابی است از پاسخ های هیجانی نامناسب به بیحوصلگی 4- ادراک زمان که به تحمل وقت و اینکه زمان به کندی می گذرد اطلاق می شود. همچنین ممکن است مربوط به افرادی باشد که معتقدند اوقات پرنشده (وقت خالی) زیادی دارند 5- عامل اجبار، احساس بیقراری و بیحوصلگی را در یک موقعیت محدود اندازه میگیرد. اما گوردن و همکاران (1997) یک راهحلچهار عاملی را مطرح کردند که به طور قابل ملاحظهای از عوامل وودانویچ و کاس(1990) متفاوت بودند. این چهار عامل عبارت بودند از: نیازهای نامشخص ناتوانی در خودتنظیمی، فقدان خلاقیت، و بی قراری در مهار. وودانویچ (2003) در یک مقاله مروری بیان کردهاست که عموماً بین دو تا پنج عامل با استفاده از مقیاس آمادگی بیحوصلگی استخراج میشود اما دو عامل که بطور نسبتاً ثابتی در هر تحلیل عاملی تکرار شده تحریک بیرونی و تحریک درونی است. این فرض توسط وودانویچ (2005) با استفاده از تحلیل عاملی تأییدی (دو عامل تحریک بیرونی وتحریک درونی) به گونه معتبری تأیید شد. بررسی نیل (2006) نیز بیحوصلگی را فقط به عنوان تحریک بیرونی و درونی ارزیابی کرده است. آنچه مسلم است، نظریه ها و مدل های بیحوصلگی، ساختار آن را متشکل از عوامل و مؤلفههای مختلفی میدانند. این مؤلفهها گاهی به عوامل درونی و شخصیتی (فارمر و ساندبرگ، 1986؛ وودانویچ، 2003؛ ملتون و شالن برگ، 2007) وگاهی نیز به شرایط اجتماعی و زمینههای فرهنگی (لارسن وریچاردز، 1991؛ وگنر، آلن، فیشر، چیکوب وید، لمبارد و کینگ؛ 2008) مربوط میشوند. به نظر میرسد فرهنگ به واسطهی تضاد بین انتظارات و فرصتهای واقعی برای تحریک، تضاد بین نقشهای فرهنگی و حد و مرزها با تلاشها و تمایلات خود مختار فردی برای رفتار مناسب بر احساس بیحوصلگی مؤثر باشد. بعضی از اثرات فردی-فرهنگی بیانگر آن است که احتمالا” در جوامع صنعتی، تحصیل کرده و ثروتمند بیحوصلگی بیشتر بروز میکند، بهطوری که در اروپا «بیماری سلطنتی» نامیده میشود. اما این پدیده در همه گروههای ثروتمند، متوسط و فقیر بروز میکند. این امکان میرود در جوامع سنتی و جمعی در مقایسه با جوامع فردگرا سبک زندگی کمتر مفرح و جذاب باشد، بنابراین بیحوصلگی نیز ممکن است بالا باشد (ساندبرگ و همکاران، 1988). شیلک (2008) نیز در یک مقاله مروری با عنوان بیحوصلگی در روستاهای مصر بیان می کند که بیحوصلگی از محرومیت نشأت میگیرد نه از اشباع . علیرغم آرامش، ریتم یکنواخت و قابل پیشبینی ، برانگیختگی و شگفتانگیزیپایین باعث شده که زندگی روستایی فینفسه یکنواخت و در نتیجه بیحوصلگی بالا باشد (شیلک، 2008). وجود اینگونه تفاوتها و تناقضها استنباط یک ساختار عاملی واحد و منسجم از بیحوصلگی را با دشواری مواجه ساخته و از اینرو، امکان تدوین برنامهای برای مداخلههای روانشناختی، آموزشی و مانند آن را، مشکل ساخته است. با توجه به تفاوتها و در برخی مواقع تناقضهای موجود در عوامل تشکیلدهنده سازه بیحوصلگی، بهویژه متأثر بودن آن از شرایط و زمینههای فرهنگی و اجتماعی میتوان این مسأله را مطرح کرد که با در نظر گرفتن تفاوتهای فرهنگی، اجتماعی، مذهبی و خانوادگی در دانشجویان ایرانی، ساختار عاملی بیحوصلگی در این افراد چگونه است و تا چه اندازه با ساختارهای موجود همخوانی یا تفاوت دارد ؟ از سویی، براساس مطالعات انجام شده شرایط مختلفی میتواند به بروز بیحوصلگی منجر شود. بعضی از پیشبینی کنندههای بیحوصلگی که در مطالعات مختلف تأیید شده اند عبارتند از: 1- پیش بینی کننده های تحصیلی (شامل تکالیف زیاد، محیط تحصیلی نامناسب و رابطهی خصمانه معلمین و دانش آموزان) (هیلی،1984 به نقل از مارتین، 2006؛ رابینسون، 1975به نقل از لارسن و ریجاردز 1991؛ تادمن، 2008). 2- پیش بینی کننده های روانی: مهمترین پیش بینی کننده های روانی بیحوصلگی بیمعنایی و بیهدفی در زندگی است (ملتون و شالن برگ ، 2007؛ شلی، فالمن کیم بلی، مرسر، آدرینی، ایس وود، جان و ایس وود؛ 2009). سایر پیشبینی کننده های روانی شامل: بی لذتی، بیاحساسی، از خودبیگانگی، افسردگی، ناامیدی، تنهایی، خوداگاهی منفی و خصومت هستند (فارمر و ساند برگ، 1986؛ احمد،1990 به نقل از گلدبرگ 2008؛ سب و وودانویچ، 1998؛ گلدبرگ، 2008). 3- پیش بینی کننده های شناختی: مشکل در حفظ توجه، مهارتهای شناختی ناکارآمد (کزیکزنت میهالی، 1975؛ هامیلتون و همکاران، 1984؛ چیین، کرایره و سمیلک، 2006؛ ماریونمارتین و همکاران، 2006؛ ایس وود و همکاران؛ 2007؛ به نقل از گلدبرگ، 2008)، توانایی ذهنی بالا ( تاکرای، 1981) 4- پیش بینی کننده های شخصیتی (شامل جهت گیری انگیزشی بیرونی و جستجوی حسی) زاکرمن، 1979 به نقل از گلدبرگ، 2008؛ باربالت، 2000؛ لین و همکاران، 2006؛ بینما، 2004؛ مک دونالد، 2002؛ ملتون و شالن برگ، 2007؛ پتیفورد و همکاران، 2007؛ کزیکزنت میهالی، 1975؛ هامیلتون و همکاران ،1984 به نقل از گلدبرگ 2008؛ وودانویچ، 2003). چنانکه بیان شد صاحبنظران مختلف عوامل و پیشبینی کنندههای متفاوتی را برای ایجاد و بروز بیحوصلگی معرفی کردهاند که میتوان آنها را متأثر از شرایط فرهنگی و اجتماعی دانست. برای نمونه تحصیل (به عنوان یکی از پیشبینی کنندههای بیحوصلگی) در کشور ایران به لحاظ روش و شرایط با بسیاری از کشورها متفاوت است (معدندار آرانی، عباسی، 1386)، از این رو، انتظار میرود میزان تأثیر آن بر بیحوصلگی نیز متفاوت باشد. بطور کلی با توجه به موارد ذکر شده و نقش بیحوصلگی در تعاملات اجتماعی و بزهکاری و اعتیاد (پتیفورد، 2007)، پیشرفت تحصیلی (تادمن، 2008) و نقش کلیدی آن در اختلالهای روانشناختی (فارمر و ساندبرگ، 1986؛ وودانویچ، 2003) این مطالعه با هدف پاسخگویی به سؤالات زیر طراحی شدهاست: 1- مؤلفه های بیحوصلگی در دانشجویان ایرانی کدامند؟ 2- بی حوصلگی درچه موقعیتها، شرایط و حالاتی بروز میکند؟ به عبارت دیگر پیش بینیکنندههای بیحوصلگی در دانشجویان ایرانی کدامند؟ 1-3 اهمیت وضرورت پژوهش شواهد تجربی نشان می دهند که بیحوصلگی امر شایعی است. منابع پژوهشی از سال 1960 تا 1980 نشان می دهند که بین 018/0 تا 050/0 افراد بیحوصله هستند. در یک زمینهیابی که اخیراً انجام شده است نشان می دهد که 051/0 از نوجوانان 19-12 سال به آسانی بیحوصله میشوند (تادمن، 2008). بیشتر ادبیات مربوط به بیحوصلگی و آمادگی برای بیحوصلگی بر عوارض و پیامدهای بیحوصلگی متمرکز شده اند (نیل، 2006). به عنوان مثال سامرز و وودوانویچ (2000) گزارش کردند که نمرات بالا در مقیاس بیحوصلگی با پیامدهای منفی فیزیولوژیکی و روانی همراه است. هرچند پژوهشها بیشتر بر اثرات منفی بیحوصلگی در محیطهای خاصی از قبیل محیط کار و تحصیل تاکید کردهاند (نیل،2006)؛ اما عوارض و پیامدهای بیحوصلگی در زمینه های مختلفی وجود دارد که میتوان به موارد زیر اشاره کرد: در آموزش و پرورش با افت تحصیلی و پیشرفت تحصیلی پایین (تادمن، 2008)، وقت گذرانی (ایروینگ و پارکر- جنکیز، 1995؛ به نقل از کلدبرگ، 2008)، ترک تحصیل (رابینسون،1975؛ به نقل از لارسن و ریچاردز، 1991) نارضایتی از مدرسه (جیسن، 1977؛ به نقل از وات و وودانویچ، 1999) و نافرمانی (سرکشی) (لارسن و ریچاردز، 1991) ارتباط دارد. در حیطه سازمانی- صنعتی با نارضایتی شغلی (او هنلون، 1981؛ به نقل از لارسن و ریچاردز، 1991) خسارت های مالی (دروری، 1982؛ به نقل از لارسن و ریچاردز، 1991) و افزایش دامنه حوادث و تصادفات (برانتون، 1970؛ به نقل از وات و وودانویچ، 1999) ارتباط دارد. در زمینه های بالینی ارتباط مثبت و معناداری بین بیحوصلگی با افسردگی، اضطراب، ناامیدی، تنهایی، خصومت (فارمر و ساندبرگ، 1986)، نارسیسم آشکار و پنهان (وینک و دوناهیو،1997) و اختلال شخصیت مرزی (جیمز، برلویز و ورکر، 1996؛ به نقل از نیل، 2006) گزارش شده است. همین طور، بین بی حوصلگی و خودشکوفایی (مک لود و وودانویچ، 1991)، داشتن هدف در زندگی (وینستین، زاگی ، کلین تاوز، 1995؛ ملتون و شالن برگ، 2007) ارتباط منفی و معنی دار وجود دارد. در خصوص سوء مصرف مواد، مطالعات بر نقش تعیین کننده بیحوصلگی بر سوء مصرف مواد تأکید دارد (جانسن و او میلی، 1986). ارتباط مثبت بی حوصلگی و وابستگی به نیکوتین نیز تأیید شده است (مک اوین، مک روبی؛ 2008). همچنین به تأثیر آن بر قمار بازی پاتولوژیک (بلاس زاکی ناسکی ، مک کوناکی و فران کووا؛ 1990) اشاره شده است. این مفهوم مانند استرس میتواند ارتباط مفیدی بین ویژگیهای محیطی و عوامل زمینهای شخصی برقرار می کند. با توجه به عوارض زیاد بیحوصلگی و مطالعات اندکی که در ایران انجام گرفته است و عدم انجام این مطالعه در دانشجویان ایرانی، انجام این مطالعه می تواند نتایج ارزشمند نظری و درک بهتر و معتبری از این پدیده در ایران بدست دهد و به عنوان یک مفهوم جدید در حیطه روانشناسی در ایران زمینه ساز پژوهش های متعددی گردد. با شناخت این مفهوم و شناخت راههای مقابله با آن میتوان از تأثیر آن بر برخی رفتارهای نابهنجار دانشجویان نظیر گرایش به مواد مخدر، ترک تحصیل، اختلالهای روانی آگاه شد و راههای مناسب جهت کاهش آن ارائه داد. 1-4 اهداف کلی و اختصاصی پژوهش 1-4-1 هدف کلی 1- تعیین ساختار عاملی مقیاس آمادگی برای بیحوصلگی در دانشجویان ایرانی، و تعیین نقش هیجان خواهی، خشم و پرخاشگری، معنا و هدف در زندگی و انگیزش تحصیلی در آمادگی دانشجویان برای بی حوصلگی. 1-4-2 اهداف اختصاصی 1-تعیین تفاوت دختران و پسران در میزان آمادگی برای بی حوصلگی 2-مقایسه میزان آمادگی برای بیحوصلگی بر حسب رشته تحصیلی 3-مقایسه میزان آمادگی برای بی حوصلگی بر حسب مقطع تحصیلی 1-5 سؤالات پژوهش 1- مؤلفه های آمادگی برای بیحوصلگی در دانشجویان ایرانی کدامند؟ 2- آیا هیجان خواهی، خشم و پرخاشگری، معنا و هدف در زندگی و انگیزش تحصیلی می توانند آمادگی برای بیحوصلگی را در دانشجویان ایرانی پیش بینی کنند؟ 3- آیا ماجراجویی و هیجان زدگی، تجربه جویی، بازداری زدایی و حساسیت نسبت به یکنواختی و ملال می توانند آمادگی برای بیحوصلگی را در دانشجویان ایرانی پیش بینی کنند؟ 4- آیا پرخاشگری کلامی، پرخاشگری بدنی، خشم و بدگمانی می توانند آمادگی برای بیحوصلگی را در دانشجویان ایرانی پیش بینی کنند؟ 5- آیا انگیزش درونی و بیرونی می توانند آمادگی برای بیحوصلگی را در دانشجویان ایرانی پیش بینی کنند؟
یکیاز متداولترین مشکلات رفتاری دوران کودکی پرخاشگری است. مراجعه افراد به مراکز بالینی، از شیوع این مشکل خبر میدهد. برآوردها نشان میدهند که مراجعات به درمانگاههای سرپایی برای مشکلات سلوک، یک سوم تا نیمی از کلّ موارد مراجعان کودک و نوجوان را شامل میشود(هربرت،1387).
آنچه باعث توجه محقّقان به رفتارهای پرخاشگرانه شده است، اثر نامطلوب آن بر رفتارهای بینفردی و همچنین اثر ناخوشایند آن بر حالت درونی و روانی افراد است (نژادی کاشانی، مهرزمانی، داورمنش و صالحی، 1389).
از طرف دیگر، اختلالات رفتاری تا حدّ زیادی وضعیّت تحصیلی و رشد اجتماعی کودکان را تحتالشّعاع خود قرار میدهند، تا آنجا که این کودکان نمیتوانند به درستی مسیر سالم و تکاملی رشد را طی کنند (عبدالهی بقرآبادی، شریفی درآمدی و دولتآبادی1389). همچنین، پرخاشگری تأثیرات بلندمدّت جبرانناپذیری بر کودکان برجا میگذارد. مانند خودپندارۀ ضعیف و افسردگی، تکانشگری و بیشفعّالی و طرد شدن از سوی همسالان که خود میتواند زمینهساز بسیاری از مشکلات همچون اخراج از مدرسه و بزهکاری باشد (ماتسوریا، هاشمیموتو و تویکی[1]، استرو و گودلاسکی[2]، کریک و گرات پیتر[3]؛ نقل از نصیرزاده و روشن، 1389).
بسیاری از عواملی که منجر به بروز عصبانیّت و پرخاشگری میشود، شامل مواردی از این دست هستند؛ عدم کنترل خشم، ناتوانی در تعدیل احساسات و پردازش اطّلاعات اجتماعی، برخوردهای خصمانه و مهارت ضعیف در حلّ مشکلات، همچنین برخی عوامل خطر محیطی نیز وجود دارند که شامل سختگیری بیش از حدّ والدین، نظارت کم و بیکفایتی در پرورش کودک میشود (فیندلر[4]، نقل از دروز1389). از سوی دیگر، پژوهشهای انجام شده حاکی از ارتباط پرخاشگری با مشکلات یادگیری است. به عنوان نمونه یکچهارم کودکانی که دچار کندخوانی هستند و یکسوم کودکان مبتلا به اختلال ناتوانی در خواندن پرخاشگر هستند. علاوه بر این، رابطه منفی همدلی با پرخاشگری در پژوهش میلر و آیزنک[5] مشخص شده است (هاشمی؛ میرزمانی؛ داورمنش؛ صالحی 1389).
همچنین کودکان پرخاشگر معمولاً در خواندن نشانههای هیجانی، درک دیدگاه طرف مقابل و مدیریت خشم مشکل دارند. از طرف دیگر، به نظر میرسد این کودکان بهطور مداوم در موقعیّتهای اجتماعی مبهم، نیّاتخصمانه استنباط میکنند. آنها در مقابله با همسالان غیرپرخاشگر خود، پاسخهای ناشایستهتر و پرخاشگرانهتری نسبت به مسائل اجتماعی بروز میدهند و راهحلهای بسیار پرخاشگرانه را برای دستیابی به پیامدهای مثبت در پیش میگیرند (واحدی، 1385). درکل، رویکردهای مختلف روانشناختی روانتحلیلگری، گشتالتی، یادگیری اجتماعی، شناختی و رفتاری و نیز دیدگاه زیستشناختی در ارتباط با علل پرخاشگری مطرح است.
1-2 بیان مسئله
یکی از شایعترین مشکلات رفتاری کودکان که موجب ناراحتی و پریشانی دیگران میشود و بهداشت روانی فرد، خانواده و جامعه را مختل میکند پرخاشگری است (نمازی، 1377). پرخاشگری در حقیقت یکی از نمودهای رشد اجتماعی است، که کودک به اشکال مختلف از قبیل خراب کردن، برداشتن اسباب بازی کودکان دیگر، جیغ زدن، گریه کردن، زد و خورد کردن و ناسازگاری و اختلاف ظاهر میکند (ماسن، 1383).
بارون معتقد است که واژه پرخاشگری زیرمجموعه اختلال سلوکاز ریشه لاتین (Aggredi) مشتق شده که به معنای پیش رفتن و نزدیک شدن به هدفی میباشد. امّا روانشناسان اجتماعی، پرخاشگری را مشتمل بر رفتارهایی میدانند که به واسطه آنها فرد به خود یا دیگران آزار جسمانی وارد میکند. بهعبارت دیگر، پرخاشگری را میتوان تحمیل عمده برخی از شکلهای صدمه و آسیب به خود و دیگران معنی کرد (نقل از یعقوبی، سهرابی و مفیدی، 1390). به نظر لورنز هم پرخاشگری نوعی غریزه است، یعنی تکانهای ارثی است نه خودمختار، که در کودکان به سرعت رام و پالایش میشود. لورنز[9] پرخاشگری و جلوههای ضدّاجتماعی آن را براساس تحوّل گرایشهای ذاتی و فطرتی و نظامهایکنترلی که برای مقابله با این گرایشها پدید میآیند تبیین میکند (هربرت،1387).
به نظر پژوهشگران، نخستین طلیعه رفتار پرخاشگرانه، بازشناسی خشم در چهره افراد است که توانایی تشخیص آن از سه ماهگی در اطفال بوجود میآید. مرحله بعدی، ابراز خشم در واکنش به ناکامی است. که از نیمه دوم سال اول زندگی آغاز میشود. الگوهای رفتاری پرخاشگری به هنگام تعارض با همسالان و بزرگسالان در سالهای دوّم و سوّم زندگی شکل میگیرد و در غالب بدعنقی و اعمال زور مثل زدن، هل دادن، لگدزدن بروز میکنند (کراهه،1390).
پژوهشهای تحولی نشان میدهند که تفاوتهای جنسی در رفتار پرخاشگرانه در سنین پایین، از حدود 2 ـ 3 سالگی بروز میکند و پسران پرخاشگرتر از دختران میشوند. پسرها اغلب بیشتر از دخترها پرخاشگری فیزیکی از خود نشان میدهند، امّا دخترها بیشتر به پرخاشگری کلامی(ناسزاگویی، بددهنی) و پرخاشگری رابطهای متوسل میشوند (کوی و داج؛ مکوبی؛ کریک و گرات پیتر؛ به نقل از کراهه، 1390).
در سببشناسی پرخاشگری، گلدشتاین، کراستر و گارفیلد (1988) مطرح کردند که رفتار پرخاشگرانه یک زنجیره رفتاری است علّت واحدی ندارد و مجموعه ای از عوامل در پیدایش آن مؤثر هستند، بهطوریکه از عوامل ژنتیکی گرفته تا عوامل اجتماعی و روانی مطرح را نموده اند. ازجمله، در زمینه مسائل ژنتیکی راشتون و همکاران (1985؛ نقل از ناظر، بیرشک و جلیلی، 1379). نشان دادند که میزان پرخاشگری در دوقلوهای یک تخمکی بیشتر از دوقلوهای دوتخمکی است.
در زمینه مسائل اجتماعی برخی محقّقان نیز مشکل کودک و نوجوان پرخاشگر را نداشتن کنترل کلام درونی بر روی رفتارها میدانند؛ لذا آموزش خویشتنداری یا خودآموزی کلامی یا بهعبارتی خودکنترلی را پیشنهاد میدهند(کنراد و همن[13] 1985). به اعتقاد صاحبنظران فوق هر انسانی قبل از هر عمل فکر می کند، تدبیری می اندیشد و در ذهن خود مسئله را تجزیه و تحلیل میکنند، سپس دست به عمل میزند. این محقّقان معتقدند که کودکان پرخاشگر تا حدّ زیادی تکانشی هستند؛ یعنی قبل از عمل تفکر ندارند یا کلام درونی که اعمال آشکار آنها را هدایت نماید ندارند، لذا بدون خویشتنداری و برنامه ریزی قبلی دست به عمل میزنند. به همین خاطر در درمان سعی میشود کنترل کلام درونی بر روی رفتار آشکارا افزایش یابد تا از این طریق جلوی اعمال ناشایست گرفته شود(کنرادو همن؛1985).
بعضی از محقّقین نیز مشکل کودک و نوجوان پرخاشگر را نداشتن مجموع مهارتهای اجتماعی لازم در شرایط بحرانی میدانند، لذا آموزش مهارتهای اجتماعی مورد نیاز را توصیه میکنند. ازجمله سیورد و سیپواک (1980؛ عطاری، شهنی ییلاق، کوچکی، بشلیده1384)؛ در مرکز بهداشت روان در فیلادلفیا چنین مطرح کردهاند که بسیاری از مشکلات مربوط به ناسازگاری رفتاری که کودکان با آن روبرو هستند احتمالا تاحدودی نتیجه کمبود مهارتهای شناختی-اجتماعی در حلّ مسائل بین اشخاص است. بدین معنا که کودکان پرخاشگر یا تکانشی یا کودکانی که از دیگران ترس بسیار دارند ممکن است مهارتهای اساسی ادراک دیگران، کنار آمدن با روابط بین اشخاص را نداشته باشند (نقل ازعطاری، شهنی ییلاق، کوچکی، بشلیده1384).
تحقیق لیوارجانی و غفاری (1389) نیز نشان میدهد که کودکانی که در مهارتهای اجتماعی نقص دارند اغلب با مشکلات یادگیری و رفتاری مواجه می شوند. چنانکه نقص در مهارتهای اجتماعی پایهای باقی بماند، در درازمدّت فرد را با مشکلاتی از قبیل چرخههای شکست، طرد شدن از طرف همسالان، ضعف تحصیلی در مدرسه و مشکلات سازگاری در بزرگسالی مواجه میسازد. وامّادر تعریف و معنا ومفهوم مهارتهای اجتماعی، این مهارتها را به رفتارهایی اطلاق میکنند که شالودۀ ارتباطات موفق و رودررو را تشکیل میدهند (هارجی، ساندرز و دیکسون 1384).
با توجه به دلایل مختلفی که برای پرخاشگری کودکان بیان میکنند. علل خانوادگی نیزبه عنوان یک- سری از عوامل محیطی در بررسی عوامل تربیتی افراد مؤثر میباشند. چرا که خانواده به عنوان اولین محیط اجتماعی زندگی افراد بسیار میباشد. و خیلی از چیزها را افراد در سالهای اولیه حیات اجتماعی خود میآموزند. سبک تربیتی خانواده از جهات مختلف میتواند موجب بروز و یا تشدید پرخاشگری شود که مهمترین این عوامل عبارتند از:
1.نحوۀ برخورد والدین با نیازهای کودک 2.وجودالگوهای نامناسب 3.تنبیه والدین و مربیان 4.تشویق رفتارهای پرخاشگرانه- تأثیر رفتارهای پرخاشگرانه، خصوصا در هنگام کودکی ونیز طرد کودک از سوی والدین عاملی است در جهت تشدید رفتارهای پرخاشگرانه (ماسن، 1387).
بنابراین خانواده و سبک فرزند پروری خانواده تأثیر زیادی میتواند در پرخاشگری داشته باشد، تحقیقات زیادی در ارتباط پرخاشگری و سبک فرزند- پروری انجام شده است.
تحقیقی با عنوان برّرسی رابطه شیوههای فرزند پروری والدین با پرخاشگری فرزندان آنها و دانشآموزان پسر توسط کرام، مهرآیین و صباعی (1388)، انجام گرفته که حاکی از ارتباط این دو میباشد.تحقیقات بندورا (1973)نیز نشان داده است که پرخاشگری کاملا جنبه تقلیدی دارد و از راه مشاهده کسب میشود (کریمی، 1378).
تحقیق دیگری نیز توسط یوسفی (1386) و…انجام گرفته که نشان دادند سبکهای فرزند پروری و مهارتهای زندگی با پرخاشگری رابطه دارند.
باباخانی(2011)درتحقیقی به بررسی تأثیر آموزشی مهارتهای اجتماعی بر کاهش پرخاشگری(فیزیکی و کلامی)پرداختند. نتایج تحقیقات آنها نشان داد که آموزش مهارتهای اجتماعی در کاهش پرخاشگری فیزیکی تاثیری ندارد ولی پرخاشگری کلامی را کاهش میدهد.
با توجه به فزونی پرخاشگری در جامعه صنعتی شهری امروز و با توجه به نظریات و یافتههای فوق در این تحقیق بنا داریم به تعیین میزان پرخاشگری و نقش سبکهای فرزندپروری و مهارتهای اجتماعی در پرخاشگری دانشآموزان پایه چهارم و پنجم شهر زنجان بپردازیم.
1-3 اهمیّت و ضرورت مسئله
پرخاشگری در دوران کودکی یک مشکل فراگیر، پایدار و خطرناک است که توجه روزافزون را به خود جلب کرده است و روانشناسان و دستاندرکاران و کسانی که با کودک سروکار دارند، در جستجوی راهحلّی برای این معضل اجتماعی هستند. آمار خشونت و رفتارهای پرخاشگرانه از دیرباز در جوامع بشری شایع بوده است. مراجعه به آمار مندرج در پژوهشها و منابع علمی خبر از شیوع این مشکل اجتماعی در 30 درصد کودکان و نوجوانان که دائماً درگیر رفتارهای پرخطر بوده گزارش مینمایند. همین طور، 35 درصد آنها هر ازچندگاهی درگیر این مسائل هستند (واحدی، 1385). برخی از تخمینها به افزایش10درصد اختلال سلوک و افزایش نافرمانیها در بین کودکان در یک دههی گذشته خبر میدهند (لووت و شیفلد[16]، 2007).
یافتههای برآمده از پژوهشهای پیشین از یک سو حاکی از آن است که کودکان پرخاشگر در بزرگسالی هم به ادامه پرخاشگری تمایل دارند و از سوی دیگر بررسیها از گسترش روزافزون خشونت و رفتارهای پرخاشگرانه در مدارس بهویژه در سالهای اخیر حکایت میکند (سیلور[17]، 2005).
رفتارهای پرخاشگرانه آسیبهای روانی و اجتماعی بسیار بالایی برای کودک به وجود میآورد و دست آورد ضعیف تحصیلی، عزّتنفس پایین، تحمّل سرخوردگی، مهارتهای اجتماعی ضعیف و علایم افسردگی را شامل میشود. گریز از مدرسه و آسیب به روابط خانواده و همسالان نیز از پیامدهای رفتار پرخاشگرانه بهشمار میآید (ساندرز، قولی و نیکلسون[20]،2000).
علاوه بر اینها پرخاشگری بر قربانیان اینگونه رفتارها نیز پیامدهای منفی مانند افسردگی، اضطراب، احساس تنهایی، عزّتنفس پایین، فکر خودکشی درپی دارد. و همچنین باعث شکل گرفتن دیدگاه منفی به مدرسه میشود و در نتیجه به ترک تحصیل قربانیان منجر میشود (رابین، دویر، بوث-لافورس، کیم، بورگس و روس-کراسنر[26]، 2004).
ازسویی نیز،کاهش پرخاشگری کودکان نیازمند برنامهریزی صحیح و اصولی و برخورد جدّی و البته علمی مسئولان است. لازمهی چنین مقابلهای، بیش از هر چیز آگاهی از چگونگی پیدایش، عوامل تأثیرگذار، سیر تغییرات و نیز میزان شیوع آن در بین دانشآموزان است. این تحقیق در راستای دانشافزایی در این مورد و کمک به دستاندرکاران نظام آموزشی و نیز والدین جهت برنامهریزی صحیح درمورد تربیت یا مقابله مؤثر با افزایش میزان انواع اختلالات پرخاشگری در دانشآموزان میتواند مثمرثمر باشد.
1-4 اهداف پژوهش
هدف کلی:
تعیین میزان رفتارهای پرخاشگرانه و نقش سبکهای فرزندپروری و مهارتهای اجتماعی در پرخاشگری دانشآموزان شهر زنجان.
اهداف جزئی:
- تعیین میزان شیوع رفتارهای پرخاشگرانه در دانشآموزان دختر وپسر پایههای چهارم و پنجم ابتدایی
- تعیین تفاوت میزان مؤلفههای پرخاشگری در بین دانشآموزان دختر و پسر
- تعیین نقش سبکهای فرزندپروری در پرخاشگری در دانشآموزان پایههای چهارم و پنجم ابتدایی
- تعیین نقش مهارتهای اجتماعی در پرخاشگری دانشآموزان
1-5 سؤالهای پژوهش
- میزان شیوع اختلال پرخاشگری دانشآموزان دختر وپسر پایههای چهارم و پنجم ابتدایی چقدر است؟
2.آیا میزان مؤلفههای پرخاشگری در بین دانشآموزان دختر و پسر متفاوت است؟
3.کدامیک از سبکهای فرزندپروری در پیشبینی پرخاشگری دانشآموزان سهم بیشتری دارند؟
4.کدامیک از مهارتهای اجتماعی در پیشبینی پرخاشگری دانشآموزان سهم بیشتری دارند؟
1-6 تعاریف نظری و عملیاتی متغیرها
1-6-1 پرخاشگری
با وجود تعاریف مختلف،اغلب صاحب نظران بر این باورند که پرخاشگری با حملات آزاردهنده و مضر برای قربانی بروز می کند. پرخاشگری به هرگونه رفتار معطوف به هدف آسیب رساندن یا مجروح ساختن موجود دیگر که به منظور اجتناب از رفتاری مشابه برانگیخته می شود، اطلاق می گردد.پرخاشگری تلویحاً به قصد آسیب رساندن نیز دلالت می کند، این قصد را باید از رویدادی پیش و پس از عمل پرخاشگری استنباط نمود(کاپلان، سادوک و جک گرب،1375). بهعبارت ساده- تر می توان گفت پرخاشگری یعنی تهدید کردن دیگران یا نادیده گرفتن حقوق دیگران (شهیم،1385) که اخیراً محقّقان به دو نوع تقسیم کردهاند:
الف)پرخاشگری فیزیکی یا جسمانی
شامل کتک زدن، گاز گرفتن،دعوا کردن،ژست گرفتن تهدیدآمیز، تعقیب یا شکلک در آوردن و… است (نقل از شرودر،1384).
ب)پرخاشگری رابطهای
به صورت آسیب زدن به روابط با استفاده از محرومیت اجتماعی، پخش شایعه،طرد و منزوی کردن دیگران، رقابت بین افراد و… ظاهر می شود (کازاس و همکاران،2006). فرنچ، جانسون وپیدا(2002) پرخاشگری رابطهای را مشتمل بر سه بعد دستکاری روابط بین افراد، پخش شایعات بدخواهانه، طرد دیگران می باشد.
تعریف مفهومی: بارون[27] و ریچاردسون[28](نقل از کراهه،1390) پرخاشگری را “رفتاری با هدف صدمه زدن یا آسیب رساندن به موجود زندهای که سعی دارد از چنین آسیبی اجتناب کند بروز نماید” تعریف مینمایند. رفتار پرخاشگری به شکلهای مختلف جسمانی، رابطهای، کلامی و واکنشی نشان داده میشود (کوی و داج، نقل از شهیم، 1386).
تعریف عملیاتی:پرسشنامه پرخاشگری باس و پری ) 1992)،که از 27 گویهی خودگزارشدهی تشکیل یافته و پرخاشگری فیزیکی، کلامی، خشم و خصومت را اندازه میگیرد. هر گویه، ویژگی فرد را در یک مقیاس لیکرت پنج درجهای یعنی 1 (نبود رفتار) تا 5 (با فراوانی بسیار بالا) میسنجد.
1-6-2 سبکهای فرزندپروری والدین
تعریف مفهومی:شیوههای فرزند پروری به روش هایی که والدین در برخورد با فرزندان خود اعمال می کنند و در شکل گیری رشد و تکامل کودک در دوران کودکی و خصایص بعدی شخصیت و رفتار تأثیر فراوان و عمیقی دارد اطلاق می گردد(شعاری نژاد،1375) که شامل دو بعد است، یکی داشتن توقع بالا و سخت گیری ( رفتار های کنترل کننده، محیط محدود کننده و انتظار) و جنبه دیگر، مسئول بودن وحساس بودن( مسئولیت برای نیاز های فرزندان،حمایت و نگه داری ارتباطات گرم). اسکینر و همکاران(2005)معتقد است والدین از شش بعد والدینی(صمیمیت، طرد، نظم، حمایت خود مختارانه و تهدید و اجبار) برای پرورش فرزندانشان استفاده می- کنند.
بامریند (1973) سه روش فرزندپروری مستبدانه، آزادگذار و مسئولانه (اقتدار منطقی) اشاره میکند که در توانایی شناختی و اجتماعی کودکان اثر میگذارد. شیوه فرزندپروری مستبدانه، باورهای والدین موجب میشود که آنان سعی کنند رفتار و نگرشهای کودکان خود را مطابق معیارهای مطلق شکل دهند، و کنترل و ارزیابی نمایند، به اولیای امور و مراجع قدرت، وظیفه و کار، سنّتها و حفظ نظم، احترام بگذارند. در روش فرزندپروری آزادگذار، والدین چشمپوشی میکنند و رفتارهای کودک را میپذیرند تا آنجاکه ممکن است، از تنبیه استفاده نمیکنند و توقّع و انتظار آنان برای رفتارهای رشد یافته در کودک اندک است. و در روش فرزندپروری مسئولانه (اقتدار منطقی) اعتقادات والدین منجر به آن میشود که آنان از کودک خود انتظار رفتار بالغانه داشته، در صورت لزوم از دستورها و جریمه استفاده کنند، قوانین و مقررات به طور ثابت اجرا شوند، استقلال و فردیت کودک مورد تشویق قرار گیرد، حقوق والدین و نیز کودکان به رسمیت شمرده شود و داد و ستد کلامیمیان کودک و والدین مورد تشویق قرار گیرد (ملکپور، 1382).
تعریف عملیاتی: سازهای است که از نمرات شرکتکنندگان در آزمون شیوههای فرزندپروری ابعاد والدینی که از زیرمقیاسهای پرسشنامه والدین با عنوان زمینه اجتماعی اسکینر و همکاران(2005) استفاده گردید،بدست آمد. تعداد گویه های این زیرمقیاس 48گویه است.
1-6-3 مهارتهای اجتماعی
تعریف مفهومی: اشنایدر و همکاران (1985؛ به نقل از لیوارجانی و غفاری، 1389) مهارتهای اجتماعی را به عنوان وسیلهی ارتباط میان فرد و محیط تعریف میکنند، آنها معتقدند که این وسیله برای شروع و ادامه ارتباط سازنده و سالم با همسالان به عنوان بخش مهمی از بهداشت روانی مورد استفاده واقع میشود.
تعریف عملیاتی: سازه مهارتهای اجتماعی با مقیاس سنجش مهارتهای اجتماعی ماتسون والندیکو(1988)؛ مورد آزمون قرار گرفت.
: درای فصل مجموعهای از تعاریف, نظریهها وتحقیقاتی که تا کنون در زمینهی خودکارآمدی و سنخها و نگرشهای شخصیتی و موضوعات مرتبط با آنها در داخل کشور و همچنین کشورهای خارجی در در سازمانها و موسسهها و مکانهای مختلف انجام شده است بیان میگردد. از آنجا که هر کدام از روانشناسان و نظریه پردازان بر اساس زندگی، فرهنگها و محیطهای متفاوتی که در آنجا رشد کردهاند و رخدادهای زندگی خود و همچنین برداشتهایی که از شخصیت داشتهاند، تعاریف گوناگون و متفاوتی از این واژه بیان کردهاند. بنابراین زمان و دورهی شکلگیری شخصیت در نظریات هر کدام از آنها با دیگران ممکن است متفاوت باشد. 1- خودکارآمدی مفهوم خودکارآمدی تاریخچه مختصری دارد که از سال 1977 توسط بندورا مطرح شده است.اصول خودکارآمدی در رشتههای مختلف ودر موقعیتهای گوناگون آزمون شده است.(پاجاریز، 1996; به نقل از کندری، 1381) خودکارآمدی (self-efficacy) از نظریه شناخت اجتماعی(social cognition teory) آلبرت بندورا (1997) روانشناس مشهور مشتق شده است که به باورها یا قضاوتهای فرد به تواناییهای خود در انجام وظایف و مسؤلیتها اشاره دارد. نظریه شناخت اجتماعی مبتنی به الگوی علی سهجانبه رفتار، محیط، و فرد است. این الگو به ارتباط متقابل بین رفتار، اثرات محیطی و عوامل فردی(عوامل شناختی، عاطفی و بیولوژیک)که به ادراک فرد برای توصیف کارکردهای روانشناختی اشازه دارد، تأکید میکند. بر اساس این نظریه ، افراد در یک نظام علیت سهجانبه بر انگیزش و رفتار خود اثر میگذارند. بندورا(1997) اثرات یکبعدی محیط بر رفتار فرد که یکی از فرضیههای مهم روانشناسان رفتارگرا بوده است را رد کرد.انسانها دارای نوعی نظام خودکنترلی و نیروی خودتنظیمی هستند و توسط آن نظام بر افکار، احساسات و رفتارهای خود کنترل دارند و بر سرنوشت خود نقش تعیین کنندهای ایفا میکنند. بدین ترتیب رفتار انسان تنها در کنترل محیط نیست بلکه فرایندهای شناختی نقش مهمی در رفتار آدمی دارند. عملکرد و یادگیری انسان متأثر از گرایشهای شناختی، عاطفی و احساسات، انتظارت ، باورها و ارزشهاست. انسان موجودی فعال است و بر رویدادهی زندگی خود اثر میگذارد. انسان تحت تأثیر عوامل روانشناختی است و به طور فعال در انگیزهها و رفتار خود اثر میگذارد. بر اساس نظریه «بندورا» افراد نه توسط نیروهای درونی رانده میشوند، نه محرکهای محیطی آنها را به عمل سوق میدهند، بلکه کارکردهای روانشناختی، عملکرد، رفتار، محیط و محرکات آن را تعیین میکند. بندورا(1997) مطرح میکند که خودکارآمدی، توان سازندهای است که بدان وسیله مهارتهای شناختی، اجتماعی، عاطفی و رفتاری انسان برای تحقق اهداف مختلف به گونهای اثربخش ساماندهی میشود. به نظر وی داشتن دانش، مهارتها و دستاورهای قبلی افراد پیشبینی کنندههای مناسبی برای عملکرد آینده افراد نیستند، بلکه باور انسان در باره تواناییهای خود در انجام آنها بر چگونگی عملکرد خویش مؤثر است. بین داشتن مهارتهای مختلف با توان ترکیب آنها به روشهای مناسب برای انجام وظایف در شرایط گوناگون، تفاوت آشکار وجود دارد. افراد کاملاً میدانند که باید چه وظایفی را انجام دهند، اما اغلب در اجرای مناسب مهارتها موفق نیستند.(بندورا، 1997، 75). خودشناسی از طریق پردازش مهارتهای شناختی، انگیزش و عاطفی که عهدهدار انتقال دانش و تواناییها به رفتار ماهرانه هستند، فعال میشوند. به طور خلاصه، خودکارآمدی به داشتن مهارت یا مهارتها مربوط نمیشود، بلکه داشتن باور به توانایی انجام کار در موقعیتهای مختلف شغلی، اشاره دارد. باورکارآمدی عاملی مهم در نظام سازندهی شایستگی انسان است.انجام وظایف توسط افراد مختلف با مهارتهای مشابه در موقعیتهای متفاوت به صورت ضعیف، متوسط یا قوی ویا توسط یک فرد در شرایط متفاوت به تغییرات باورهای کارآمدی آنان وابسته است. مهارتها میتوانند به آسانی تحت تاثیر خودشکنی(self-doubt ) یا خودتردیدی قرار گیرند، در نتیجه حتی افراد خیلی مستعد در شرایطی که باور ضعیفی نسبت به خود داشته باشند، از تواناییهای خود استفادهی کمتری میکنند، (بندورا، 1997). به همین دلیل احساس خودکارآمدی، افراد را قادر میسازد تا با استفاده از مهارتها در برخورد با موانع، کارهای فوقالعادهای انجام دهند(وایت، 1982). بنابراین خودکارآمدی درکشده عامل مهم برای انجام موفقیتآمیز عملکرد ومهارتهای اساسی لازم برای انجام آن است. عملکرد موثر هم به داشتن مهارتها وهم به باور در توانایی انجام آن مهارتها نیازمند است. اداره کردن موقعیتهای دائمالتغییر، مبهم، غیر قابل پیشبینی و استرسزا مستلزم داشتن مهارتهای چندگانه است. مهارتهای قبلی برای پاسخ به تقاضای گوناکون موقعیتهای مختلف باید غالبا به شیوههای جدید، سازماندهی شوند. بنابراین مبادلات با محیط تا حدودی تحت تاثیر قضاوتهای فرد در تواناییهای خویش است. بدین معنی که افراد باور داشته باشند که در شرایط خاص میتوانند وظایف را انجام دهند، خودکارآمدی درک شده معیار داشتن مهارتهای شخصی نیست، بلکه بدین معنی است که فرد به این باور رسیده باشد که میتواند در شرایط مختلف با هر نوع مهارتی داشته باشد، وظایف خود را به نحو احسن انجام دهد. پولر و همکاران (2002) بیان میکنند که خودکارآمدی یا ادراک خودکارآمدی در برگیرنده احساس خوشایند فرد در انجام تکالیف است که بطور فراگیری با انگیزش و انجام موفقیتآمیز تکالیف در تمامی انسانها مرتبط است. (به نقل از، بندورا، 1997). اگر افراد مطمئن باشند که میتوانند از عهدهی تکالیف دشوار برآیند، تلاش جدیتری برای موفق شدن میکنند. به افرادی که در موقعیت خاصی کارایی شخصی ندارند، میتوان آموزش داد که به توانایی خود برای موفق شدن بیشتر اعتماد کنند و بدین ترتیب، احساس ارزشمندی و امکان موفقیت خود را تقویت کنند. (هالجین و ویتبورن، 2003; ترجمهی سید محمدی، 1387). خودکارآمدی به بنیهی شخصیتی فرد در رویارویی با مسائل در رسیدن به اهداف و موفقیت او اشاره دارد و بیشتر از این که تحت تأثیر هوش و توان یادگیری دانشآموز باشد، تحت تأثیر ویژگیهای شخصیتی از جمله خود باوری (اعتماد به نفس)، تلاشگر بودن و تسلیم شدن(خودتهییجی)، وارسی علل عدم موفقیت به هنگام ناکامی (خودسنجی)، آرایش جدید مقدمات و روشهای اجتماعی رسیدن به هدف (خودتنظیمی) و تحت کنترل درآوردن تکانهها(خودرهبری) قرار دارد. (بهرامی، ۱۳۸۶؛ به نقل از پورجعفردوست، 1386). یکی ازاهداف آموزش و پرورش در همهی جوامع،کمک به فرد برای کسب خودکارآمدی است. برای اینکه یک فرد در بزر گسالی کارآمد باشد، باید این خصوصیت را از دوران طفولیت و دانشآموزی یاد بگیرد. معلمان نیز در این مسیر به عنوان الگویی مؤثر در جهت آموزش کارآمدی نقش مهمی ایفا میکنند. (سیف، ۱۳۸۶) کارآمدی یک توانایی زایشی است و پنج مؤلفهی خودباوری (اعتماد به نفس، حل مسئله، تفکر مثبت وخودپنداره)، خودتنظیمی(خویشتنداری، نظم بخشیدن به افکار و رفتار خود برای رسیدن به هدف مورد نظر)، خودسنجی(خودارزشیابی)، خودرهبری(مثبتگرایی، کنترل رفتارهای خود به منظور رسیدن گامبهگام به هدف مورد نظر و خودتهییجی(ایجاد انگیزه در خود و مبارزه با شکست را شامل میشود (بهرامی، ۱۳۸۶، به نقل پور از جعفردوست، ۱۳۸6). فاطمه ترک لادنی در زمستان 1389 در تحقیقی تحت عنوان« تاثیر خودکارآمدی بر موفقیت افراد در زندگی» که در مدرسه پیش دانشگاهی شاهد حضرت مهدی (ع)، ناحیه 5 اصفهان انجام داد به این نتیجه دست یافت که خودکارآمدی به عنوان یک عامل شناختی میتواند به افراد کمک کند و مسیر رسیدن به موفقیت را برایشان هموار سازد؛ بنابراین، شناخت این عامل در راههای تقویت آن برای پیشبرد اهداف در زندگی اهمیت فراوان دارد. پس ادراک فرد از کارآمدی خود به عنوان میانجی شناختی عمل انسان است. این ادراک بر تفکر و عمل انسان تأثیر میگذارد. هنگامی که ما رفتارمان را نظم میبخشیم، در واقع به عمل مشاهدهی خود میپردازیم و پیامدهای عملکردمان را برحسب معیارها و اهدافمان ارزیابی میکنیم. از سودی دیگر، براساس تواناییهای کلی خود، به نتیجههایی مانند « من در جبر خوب هستم» و «من در شنا کردن ضعیف هستم» میرسیم. بندورا این قضاوتهای کلی را ارزیابیهای خود کارآمدی مینامد. در سالهای اخیر، خودکارآمدی، موضوع اصلی کارهای بندورا بوده است. بندورا اعتقاد دارد که ارزیابیهای خودکارآمدی، تأثیر عمیقی بر سطح انگیزش ما دارد. هنگامی که اعتقاد داشته باشیم در تکالیف به خوبی عمل میکنیم، با وجود مکثهای موقت روی آنها، سخت تر و با پشتکار بیشتر کار میکنیم. هنگامی که به تواناییهایمان شک میکنیم، با انرژی کمتری کار میکنیم و احتمال بیشتری وجود دارد که هنگام روبرو شدن با اولین مشکل، آن را رها سازیم. البته این امکان وجود دارد که فرد،توانایی خود را کمتر از حد، تخمین بزند، این موضوع بویژه هنگامی که احتمال آسیب جسمانی وجود داشته باشد، صادق است.اگر ما توانایی خود را در ورزش اسکی، بالا تخمین بزنیم، در یک سراشیبی زمین میخوریم و به شدت آسیب میبینیم. با این حال بندورا به طور کلی معتقد بود که خوب است ما استعدادهای خود را بالا تخمین بزنیم و معتقد باشیم که موفق میشویم. زندگی با مشکلات، ناملایمات، شکستها، موانع و بیعدالتی همراه است.(شولتز، 1990؛ ترجمه سیدمحمدی، 1388). بنابراین خودکارآمدی خوشبینانه، سودمند است. «افراد پرتلاش، آنقدر در خودشان احساس نیرومندی میکنند که قادرند تلاش فوقالعادهای از خود نشان دهند و شکستهای زیادی را که به آنها دچار میشوند، تحمل کنند.» (شولتز، 1990؛ ترجمه سیدمحمدی، 1388). باورهای خودکارآمدی پایه و اساس فعالیت انسان است. افرادی که خودکارآمدی بالایی دارند، انتظارشان در نتیجهگیری موفق نیز بالاست. در مقابل افرادی که به تواناییهای خود تردید دارند، شانس خود را در موفقیت کاهش میدهند. افراد دارای کارآمدی بالا، معتقدند که میتوانند به صورت مؤثر با رویدادها و شرایطی که روبرو میشوند برخورد نمایند. از آنجایی که آنها در غلبه بر مشکلات، انتظار موفقیت دارند، در انجام تکالیف استقامت نموده و اغلب در سطوح بالاتری عمل میکنند. این افراد در مقایسه با اشخاصی که خودکارآمدی ضعیفی دارند به تواناییهای خود اطمینان بیشتری داشته و تردید کمی نسبت به خود دارند. آنها مشکلات را چالش میبینند نه تهدید و فعالانه در جستجوی موقعیتهای جدید هستند (لیاو، 2009). تقویت و توجه به ویژگی خودکارآمدی در عملکرد معلمان ، مستلزم شناسایی عوامل پیشایندی یا تعیینکننده آن میباشد. یکی از عوامل مهمی که بر، برداشت فرد نسبت به توانایی خود اثر میگذارد، چگونگی شخصیت و سنخ های شخصیتی او می باشد. (شولتز، 1990؛ ترجمه سیدمحمدی، 1388). 1-1 خودکارآمدی و مراحل رشد خودکارآمدی به عنوان تابعی از سن سطح رشد ایجاد میشود. در دورهی نوزادی الگوگیری به تقلیدهای آنی و فوری محدود است. در حدود دو سالگی ، کودکان آمادهاند که یک رفتار را مدتی پس از مشاهدهی آن، تقلید کنند. بندورا میگوید: بهبود زندگی، بیشتر مدیون افراد پرتلاش است تا افراد ناامید. باور به خود ضرورتاً موفقیت را تضمین نمیکند ولی باور نداشتن خود مسلماً زمینه را برای شکست فراهم میکند. رسیدن به معیارهای عملکرد خود وحفظ آنها احساس خودکارآمدی فرد را افزایش میدهد و ناتوانی در رسیدن به این معیارها از احساس خودکارآمدی میکاهد. افرادی که معیارهای بسیار بالا و غیر واقعبینانهای برای عملکرد وضع میکنند، یعنی کسانی که انتظارهای رفتاری خود را بر مبنای رفتار سرمشقهای فوقالعاده موفق و مؤثر قرار میدهند و به طور مداوم میکوشند که به رغم شکستهای پیاپی، خود را به آن معیارها برسانند، ممکن است خود را به شدت تنبیه کنند. چنین کاری به راحتی میتواند به افسردگی، دلسردی واحساس بیارزش بودن منجر شود. افراد دارای خودکارآمدی ضعیف احساس درماندگی دارند و در اعمال هرگونه نفوذ و تاثیر بر رویدادها و شرایطی که آنان را تحت تاثیر قرار میدهند، ناتوانند؛ در نتیجه، معتقدند که کوششهایشان بیفایده و بینتیجه است. جای تعجب نیست که آنان اندوهگین وبه شدت نگراناند و وقتی با مانع یا مسئلهای روبهرو میشوند، اگر کوششهای اولیهی آنها با ناکامی مواجه شود، به سرعت تسلیم میشوند. افرادی که از نظر احساس خودکارآمدی قوی هستند، معتقدند که به طور موثر از عهدهی رویدادهای زندگی خود بر میآیند، در کوششهای خود ثابت قدماند، در انجام دادن تکالیف خود پشتکار دارند و عملکرد آنها در سطح بالایی است. (شولتز، 1990؛ ترجمه سیدمحمدی، 1388). 1-2 ارزیابی خودکارآمدی در سنین مختلف نخستین تجربههای سازنده خودکارآمدی در والدین متمرکز است. این تمرکز با افزایش سن کودک و گسترش یافتن جهان او تحت تأثیر خواهران، برادران و همسالان قرار میگیرد. مدارس از طریق تأثیر گذاشتن بر رشد قابلیتهای شناختی و مهارتهای حل مسئله، که هر دو برای شرکت مؤثر در همهی جنبههای زندگی لازماند، در خودکارآمدی تأثیر میگذارند. مدارس میتوانند خودکارآمدی دانش آموزان ضعیف و دارای پیشرفت اندک را با استفاده از گروهبندی بر حسب استعداد نابود کنند. این عمل، اعتماد بهنفس کسانی را که در گروههای ضعیف قرار داده شدهاند، پایین میآورند. خودکارآمدی در دوران نوجوانی به اعتمادهای اولیه نسبت به تواناییهای شخصی بستگی دارد در دوره جوانی خودکارآمدی تأثیر زیادی بر سازگاری در زندگی زناشویی، پدر و مادر شدن و تسلط و چیرگی بر شغل میگذارد. در دوره میانسالی با توجه به اینکه افراد دائماً تواناییها، مهارتها و هدفهایشان را ارزیابی میکنند، همواره با منابع تازهای از فشار روانی روبهرو میشوند. ارزیابی خودکارآم دی در سنین پیری دشوار است، تنزل تواناییهای جسمی و ذهنی، بازنشسته شدن از کار فعال و کنارهگیری از زندگی، افق جدیدی از خودارزیابی را ایجاد میگند. کاهش خودکارآمدی ناشی از این ارزیابیها بر کارکردهای جسمی و ذهنی، مانند فعالیتهای جنسی، بدنی و فکری، تأثیر منفی دارد. بهطور خلاصه، احساس خودکارآمدی پایین باعث کاهش کارکرد شناختی و رفتاری فرد و از دست رفتن تدریجی علایق و مهارتهای او میشود. الیس باورهای نامعقول را سبب بروز هیجانات منفی نامناسبی مثل کمرویی افراطی، احساس گناه، تحمل کم ناکامی، احساس بیعرضه بودن، کمال گرایی افراطی، عصبانیت، آزردگی شدید از اطرافیان و خودکارآمدی پایین میداند و برای مقابله با آن با استفاده از فنون درمان عقلانی-هیجانی (A-B-C) توصیه به کشف باورهای نامعقول میکند که با کنار گذاشتن آنها میتوان با مشکلات مقابله کرد، خودکارآمدی خود را افزایش داد و زندگی شادمانهای بهدست آورد.(ترجمهی فیروزبخت، 1387). در یک بررسی آزمودنیهایی از هر دو جنس برای رقابت در یک مهارت حرکتی شرکت داشتند. باورهای خودکارآمدی آنها در یک گروه با گفتن این که «با فردی رقابت میکنند که از ناحیه زانو آسیب دیده است » (خودکارآمدی بالا) و در گروه دیگر، با بیان اینکه «آنها با یک ورزشکار حرفهای روبهرو هستند»(خودکارآمدی پایین) دستکاری شد. در نهایت عملکرد گروه اول با گروه دوم به وضوح متفاوت بود. (پروین و جان،2001; ترجمه جوادی و کدیور، 1384).
:
خانواده نهادی است که همه نهادهای دیگر با آن ارتباط داشته و به حق شایسته است که بیش از این ها درباره خانواده تحقیق کنیم. خانواده جامعه ای است کوچک که از ارزش و اهمیت زیادی برخوردار است. بحث پیرامون خانواده و راه های تحکیم آن، از بحث های متداول مجامع علمی است و علوم مربوط به آن به ویژه مشاوره و روانشناسی تلاش می کنند که تدابیری به عمل آورند که روز به روز میراث خانواده را فزونی بخشند( لاورنس 2008).
تحقیق حاضر با بررسی رابطه پنج عامل بزرگ شخصیت و سبکهای مقابله ای با فرسودگی(دلزدگی) زناشویی، تلاشی است در جهت افزایش دوام و ثبات خانواده.
2– 1- دلزدگی و دلزدگی زناشویی
2-2 تعریف دلزدگی
دلزدگی استعاره یا کنایه ای است که معمولا برای توصیف یک حالت یا فرایند خستگی و فرسودگی که مشابه با خاموش شدن یک آتش یا فرونشاندن یک شمع است، اطلاق می شود.
در فرهنگ لغت، واژه از پا افتادن به عنوان شکست خوردن، کاملاً خسته شدن و یا فرسوده شدن بوسیله مطالبه بیش از اندازه انرژی، نیرو یا منابع تعریف شده است.
اولین نوشته هایی که در آن از دلزدگی یاد شده است مربوط به شکسپیر در 1599 می باشد.
دلزدگی مجموعه علایم خستگی عاطفی، شخصیت زدایی و کاهش بهره وری می باشد. خستگی عاطفی به تهی شدن یا خالی شدن منابع عاطفی که به وسیله تقاضاهای بین فردی ایجاد می شود، برمی گردد. شخصیت زدایی به رشد منفی و گرایشات بی رحمانه و عیب جویانه و بدگمانانه به همسر داشتن تاکید دارد که بعضی آشفتگی ها و پریشانی ها را شامل می شود که کاملاً با جنبه روانپزشکی این نشانه ها متفاوت است (اسکافلی و بونک 2003).
اندرسون و پاینز(1982) دلزدگی را به عنوان یک حالت خستگی جسمی، عاطفی و ذهنی که در شرایط درگیری طولانی مدت همراه با مطالبات
عاطفی ایجاد می شود، می دانند. در این تعریف خستگی ذهنی با کاهش انرژی،خستگی مزمن، ضعف و تنوع وسیعی از شکایت های جسمی و روان تنی مشخص می شود.
در حالیکه، خستگی عاطفی شامل احساسات درماندگی، ناامیدی و فریب می شود، خستگی روانی به رشد نگرش منفی نسبت به خود و کار و زندگی بر می گردد. این نشانه ها در افراد بهنجار و طبیعی مشاهده می شود (به نقل از اسکافلی و بونک 2003).
از دیدگاه اصالت وجودی- روان تحلیل گری، دلزدگی یک حالت تجربه شده خستگی جسمی، عاطفی و روانی است که از عدم تناسب مزمن بین توقعات و واقعیت ناشی می شود (پاینز و نانز 2003).
دلزدگی نتیجه فرایند فرسایش است که در آن افراد متعهد و با انگیزه روحیه شان را از دست می دهند ( پاینز 2005).
دلزدگی نتیجه درگیری طولانی مدت در موقعیت هایی است که از نظر عاطفی و احساسی مطالبات زیادی دارند. چنین موقعیت هایی معمولاً به علت تفاوت زیاد بین توقعات و واقعیت بروز می کنند (پاینز 1996 ترجمه شاداب 1381، 351).
در واقع دلزدگی با مجموعه ای از رؤیاها و انتظارات آغاز می شود، هنگامی که این رویاها محقق
نمی شوند و در عوض با تنبیه و تجارب استرس زا مواجه می شوند، نتیجه دلزدگی است. این موضوع به حوزه های زوجین، والدین و بچه ها نیز مرتبط می شود (پیپل 2000).
2-3 چگونگی پدیدآیی وتحول دلزدگی
دلزدگی با عدم تعادل میان منابع و تقاضا شروع می شود، یک ناهمخوانی میان انتظارات و ایده آل های افراد از یک سو و واقعیات از سوی دیگر. نتیجه ی ناهمخوانی استرس است. استرس ممکن است به طور آگاهانه و هوشیارانه مشاهده شود یا به طور ناآگاهانه در مدت طولانی پایدار بماند. در مرحله ی دوم به تدریج افراد، شروع به فشار عاطفی، فرسودگی و خستگی می کنند. مرحله سوم شامل تغییراتی در نگرش و رفتار می شود و در این مرحله افراد نگرش هایشان را در مورد زندگی زناشویی و همسر تغییر می دهند. سرانجام، نتیجه دلزدگی است (اسکافلی و بونک2003). دلزدگی نتیجه تلاش هایی است که یک شرایط بد، هموار می کند (پیپل 2000).
دلزدگی به علت ناکامی در عشق بروز می کند و پاسخی است در برابر مسائل وجودی. انباشته شدن فشارهای روانی تضعیف کننده عشق، افزایش تدریجی خستگی و یکنواختی و جمع شدن رنجش های کوچک، به بروز دلزدگی کمک می کنند. در واقع یافتن یک عامل زمینه ساز دلزدگی غیر ممکن است (پاینز 1996 ترجمه شاداب 1381).
دلزدگی با رشد آگاهی و توجه به چیزهایی که دیگر به اندازه گذشته خوشایند نیست شروع می شود (پاینز 1996 ترجمه شاداب 1381).
شروع دلزدگی به ندرت ناگهانی است. معمولاً روند آن تدریجی است و به ندرت از یک پدیده ناگوار یا حتی چند ضربه ناراحت کننده ناشی می شود. انباشته شدن سرخوردگی ها و تنش های زندگی روزمره سبب فرسایش روانی می شود و سرانجام به دلزدگی منجر می شوند (ون پلت 2004 ؛ پاینز 1996 ترجمه شاداب 1381).
بر طبق نظر پاینز ونانز (2003) فرد دلزده نمی شود مگر اینکه با یک موضوعی (مثل عشق و کار) به شدت درگیر شده باشد. اگر هیچ کاری برای متوقف کردن این فرایند صورت نگیرد، امور از بد به بدتر پیش خواهند رفت. دوره های نارضایتی که زمانی نادر برای افراد رخ می داد دیگر مکرراً اتفاق می افتند و آن احساسات خفیف نارضایتی به یک خشم شدید تبدیل می شوند و فرد احساس می کند که از لحاظ جسمی و عاطفی فرسوده شده است.در هنگام شب نیز ممکن است زوجین به رفتارهای آزاردهنده همسرشان که به طور واقعی یا خیالی مرتکب شده است بیندیشد و احساس بدبختی کنند.
فاکتورهای اصلی که در بروز دلزدگی نقش دارند عبارتند از:
1- زمانی که فرد خود را تحت فشار احساس می کند تا همیشه موفق باشد. برای مثال به عنوان یک همسر، فرد خود را تحت فشار احساس می کند تا بوسیله همسرش همیشه کامیاب شود.
2- فرد نیاز دارد تا دوباره و دوباره تحریک شود تا از احساس خستگی در ازدواج جلوگیری کند.
3- زمانی که یک قسمت از زندگی زناشویی( روابط جنسی، وظایف والدینی، همراهی ومصاحبت) به طور نامتناسب در مقلیسه با سایر قسمت ها برای فرد مهم باشد.
4- زمانی که اهداف، نامشخص و غیر واضح است و زمانی که اهداف یک خانواده در فاصله دور و نزدیک در تغییر و تحول هستند (پیپل 2000).
در حال حاضر اختلالات روانی به دلیل ماهیت آشفته ساز،شیوع فراوان و پیچیدگی های ماهیتی و نیز هزینه های گزاف مراقبتی مورد توجه فراوان قرار گرفته اند.بعلاوه نگاه جامعه ی امروز به آنها،نگاه علمی و به سرعت در حال پیشرفت است(بخشی پور،دژکام،مهریار و بیرشک ،۱۳۸۳). در این میان، اختلالات شخصیت در زمره مهمترین مشکلات اجتماعی و پزشکی هستند که روانپزشکان، متخصصان بهداشت روانی، جامعه شناسان و…توجه جدی بدان داشته اند. شیوع آنها در جمعیت عمومی بین ۱۰ تا ۲۰ درصد تخمین زده می شود. افراد مبتلا به اختلال شخصیت معمولاً برچسب های آزارنده، پرتوقع، یا انگل دریافت می کنند و کلاً پیش آگهی آنها نامطلوب شمرده می شود. تقریباً نیمی از تمام بیماران روان پزشکی دچار اختلالات شخصیت هستند که غالباً توأم با اختلالات محور یک است. اختلال شخصیت در عین حال زمینه ساز سایر اختلالات روانپزشکی نظیر سوء مصرف مواد، خودکشی، اختلالات عاطفی، کنترل تکانه، اختلالات خوردن و اختلالات اضطرابی است و این امر موجب تداخل در درمان و افزایش ناتوانی، بیماری و مرگ و میر در این بیماران می گردد(کاپلان و سادوک،۱۳۸۲). انجمن روان پزشکی آمریکا (۲۰۰۰APA,)،۱۰نوع اختلال شخصیت را در۳ خوشه طبقه بندی کرده است. خوشه A با رفتار عجیب و غریب مشخص شده و مرکب از اختلالات پارانویید، اسکیزوئید و اسکیزوتایپال است. خوشه B که با رفتارهای هیجانی و نمایشی مشخص شده است، شامل اختلالات شخصیت ضداجتماعی، نمایشی، مرزی و خودشیفته است. خوشه C هم که با رفتارهای اضطرابی مشخص می شود، شامل اختلالات شخصیت اجتنابی، وابسته و وسواسی-جبری است (کاپلان و سادوک،۱۳۸۲). در این بین، اختلال شخصیت مرزی با شیوع ۱ تا ۲درصد در جمعیت عمومی و ۱۰ درصد در جمعیت غیربستری و ۲۰-۲۵درصد در جمعیت بستری شده،یکی از اساسی ترین دغدغه های بهداشت روانی است(اسوارتز و همکاران؛۱۹۸۹،پارک؛پارک،۱۹۹۷؛گاندرسون؛۱۹۸۴وایدیگر؛۱۹۸۶،به نقل از جرج کروس و رینولدز،۲۰۰۱). همپوشی این اختلال با اختلالات محور یک حدوداً بین ۴۰-۶۰ درصد تخمین زده می شود (مارزیالی و مونرو-بلوم،۱۹۹۴،به نقل از جرج کروس و رینولدز،۲۰۰۱) که افسردگی و اختلال دوقطبی متداول ترین اختلالات بوده و بیان می شود ۸۷ درصد مرزی ها علایم اختلال افسردگی را نشان می دهند(کوروبلی و همکاران،۱۹۹۶؛هادزیاک و همکاران،۱۹۹۶،به نقل ازجرج کروس و رینولدز،۲۰۰۱). از سویی، اختلال شخصیت ضداجتماعی نیز به موجب نقش عظیمی که روی سلامتی عمومی و وضع اقتصادی جوامع دارد، نسبت به دیگر اختلالات شخصیت، مرجّح ترین اختلال شخصیت برای پژوهش است. بیماران مبتلا به این اختلال نسبت به جمعیت عمومی، به احتمال بیشتری با اختلالات محور یک، هم ابتلایی دارند، این اختلالات شامل افسردگی اساسی(۳۰٪)،اختلال دوقطبی،پانیک،اختلال نقص توجه و بویژه اختلال مصرف مواد است. برآورد می شود که ۸۰ درصد بیماران ضداجتماعی می توانند سوء مصرف کنندگان مواد باشند. آمارها نشان می دهند که تقریباً ۳درصد مردان و۱ درصد زنان در بین جمعیت عمومی آمریکا، ویژگی های مربوط به ملاک های اختلال شخصیت ضداجتماعی را نشان می دهند (جرج کروس و رینولدز،۲۰۰۱). با توجه به شیوع، پیچیدگی، همایندی بالا با اختلالات محور یک و نیز هزینه های گزافی که در قبال این اختلالات چه از جنبه مراقبتی و چه از نظر خساراتی که از سوی مبتلایان به این اختلالات شخصیتی به جوامع تحمیل می شود، پرداختن به اختلالات شخصیت مرزی و ضداجتماعی از اولویت های پژوهشی در حوزه سلامت روانی است. در این راستا، فهم سازه های تأثیر گذار و بیان صریح عواملی که به طور مستقیم و یا غیر مستقیم بر این اختلالات اثر می گذارند، کاری بس دشوار است، با این حال تلاش محققان در این زمینه نتایج امیدوارکننده ای در پی داشته است.در همین راستا، توجه به نقش سازه روانشناختی تنظیم هیجان و بالاخص راهبردهای شناختی تنظیم هیجان در سبب شناسی اختلالات شخصیت ضداجتماعی و مرزی باتوجه به وجود بی ثباتی هیجانی و ناتنظیمی هیجانی در خوشه Bاختلالات شخصیت (کریک و جی گر؛۲۰۰۱) و بررسی اثرات مستقل این راهبردها با بهره گیری از نظام تحلیلی آماری پیشرفته مدل یابی معادلات ساختاری جهت پیش بینی و تبیین اثرات این سازه ها بر این حوزه از اختلالات شخصیت، می تواند کمک کننده پژوهش ها و رویکردهای درمانی آتی در زمینه اختلالات شخصیت باشد. ۲-۱ بیان مسأله زمانی که فردی در کنار آمدن با مسائل زندگی مشکلاتی داشته باشد و رفتار وی به طور پایدار، مقاوم و انعطاف ناپذیر، موجب پریشانی و آشفتگی دیگران شود، در چنین شرایطی، اختلال شخصیت مطرح می شود(کریس هیلی؛۲۰۰۸). اختلالات شخصیت بیانگر مجموعه ای از رفتارهای گوناگون و پیچیده هستند. جلوه آشفتگی روانی در هر یک از این اختلالات کاملأ متفاوت است، با این حال مشکلاتی که افراد مبتلا به اختلال شخصیت تجربه می کنند، هر روز و در اغلب تعامل های آنها با دیگران وجود دارد. مشکلات این افراد اعم از اینکه وابستگی شدید، ترس از صمیمیت زیاد، نگرانی شدید، دروغگویی فراوان و بی دلیل و رفتار های استثمارگرایانه یا خشم کنترل ناپذیرباشد، به هر حال این افراد معمولاً ناخشنود و ناسازگارند. آنها در دور معیوبی گرفتار می شوند که درآن، سبک شخصی آشفته شان دیگران را بیزار نموده و از این رو شیوه های برقراری ارتباط مشکل آفرین آنها را تشدید می کند (هالیجین و ویتبورن؛۲۰۰۳). درDSM-IV-TR اختلالات شخصیت به سه گروه یا خوشه تقسیم بندی شده اند. خوشه A مرکب از اختلالات پارانویید، اسکیزوئید و اسکیزوتایپال است. خوشه B شامل اختلالات شخصیت ضداجتماعی، نمایشی، مرزی و خودشیفته بوده و خوشه C هم، شامل اختلالات شخصیت اجتنابی، وابسته و وسواسی جبری است (۲۰۰۰ APA,). در این بین، اختلالات شخصیت خوشه ی Bکه با رفتارهای نمایشی و هیجانی مشخص می شوند، جزء متداول ترین و پربسامدترین اختلالات شخصیت معرفی شده در DSM-IV-TRهستند (به نقل از کریستالین سالترز-پدنئولت،۲۰۱۱). مطالعات انجام شده نیز همواره حاکی از آن بوده است که این اختلالات، مشکلات و عوارض بسیاری را سبب می شوند. از این میان، دو اختلال شخصیت ضداجتماعی و مرزی به دلیل همایندی بالا با بیشتر اختلالات از جمله اختلالات خلقی، اضطرابی، اختلال مصرف مواد، همچنین خودکشی و به هم زدن نظم عمومی و ایجاد مسایل قانونی از اهمیت ویژه ای برخوردارند (جرج کروس و رینولدز،۲۰۰۱). اختلال شخصیت مرزی یکی از شایعترین اختلالات شخصیت در بیماران بستری و در مراجعان به کلینیک های روانشناسی و روانپزشکی است (بارلو و دوراند،۲۰۰۲ ،به نقل از حنایی؛۱۳۸۸). شیوع آن در حدود ٪۱۵ جمعیت عمومی و ٪۵۰ در میان مبتلایان به اختلالات شخصیت تخمین زده می شود (وایدیگر و ویسمن،۱۹۹۱، به نقل از حنایی؛1388). اکثر افراد مبتلا به این اختلال(۵۰ درصد) در دوره سنی ۱۸ تا ۲۵ سال، مبتلا به این اختلال تشخیص داده می شوند. همچنین دو سوم کل جمعیت بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی را زنان تشکیل می دهند(گاندرسون،۲۰۰۸؛ به نقل از محمودعلیلو و شریفی،۱۳۹۰). استرن ( ۱۹۳۸) معتقد است که بیماران مبتلا به این اختلال در مرز بین نوروز و سایکوز قرار دارند به طوری که وقتی تحت فشار روانی شدید قرار می گیرند به رفتار ها و فرآیند های فکری سایکوتیک دچار می شوند و سریعاً به سطوح سالم تری از کارکرد روانی باز می گردند (به نقل از کریس هیلی،۱۳۹۰). مشخصه بارزشان ناپایداری در خلق، حالات عاطفی، واقعیت آزمایی و خودانگاره است. به نظر می رسد این بیماران همیشه در بحران به سر می برند. چرخش های سریع خلق، رفتارهای غیرقابل پیش بینی، خودزنی های مکرر، هم زمان بودن احساس خصومت و وابستگی و روابط بین فردی آشفته از خصوصیات بارز این نوع اختلال شخصیت است. همچنین تکانشی بودن، احساس مزمن پوچی و فقدان احساس هویت، دوپاره سازی در روابط بین فردی و خودکشی از دیگر ویژگی های این اختلال است (نوردهال،نیساتر،۲۰۰۵؛سادوک و سادوک،۲۰۰۵ ؛به نقل از حنایی، ۱۳۸۸). از سویی، یکی از راه های توصیف اختلال شخصیت مرزی استفاده از حروف اول علایم این اختلال است که در مجموع عبارت «من ناامیدم»را تشکیل می دهند و شامل، آشفتگی هویت(I)، بدتنظیمی هیجانی(D)، احساس تهی بودن(E)،رفتار خودکشی گرایانه(S)، عقاید پارانوئید(P)، احساس رهاشدگی(A)، تکانشگری(I) و خشم® است. در خصوص رفتارهای آسیب به خود این بیماران، داستی میلر(۱۹۹۴) معتقد است که چنین اعمالی آن قدر معانی متعدد و نهفته دارد که حتی شخصی که اقدام به آن می کند، همیشه از دلایل آن آگاه نیست. در مورد برخی از معانی یا دلایل نهفته در اعمال خودآسیب زنی می توان به نوعی راهبرد مقابله ای یا کنار آمدن با فشار روانی، روشی برای ابراز خشم شدید و یا فریاد کمک طلبی و عملی به عنوان توجه برگردانی اشاره نمود (کریس هیلی،۱۳۹۰). علاوه بر این،اختلال شخصیت ضداجتماعی یکی دیگر از اختلالات شخصیت خوشه B است که شاید بیشترین مطالعات انجام شده درباره اختلالات شخصیت مربوط به این اختلال است(هیثر بارنت ویگ،۱۳۸۸). پیش تر، این اختلال با عناوینی چون، سایکوپاتیک، سوسیوپاتیک، دیس سوشیال و شخصیت جنایی شناخته می شد. باور و نگرش اساسی این افراد آنست که حق دارند قوانین و اصول را بشکنند. جنگ جویی، بهره کشی در روابط، فقدان همدلی و حساسیت های اجتماعی جزء خصایص معمول این بیماران است (جرج کروس و رینولدز،۲۰۰۱). ناتوانی برای سازگاری با موازین اجتماعی در ارتباط با رفتار قانونی، که با دست زدن به اعمال تکراری،که زمینه را برای دستگیری فراهم می کند، تظاهر می کند؛ فریبکاری و دروغگویی های مکرر؛ رفتار تکانشی و ناتوانی برای طرح ریزی های پیشاپیش؛ تحریک پذیری و پرخاشگری به همراه نزاع و حملات فیزیکی مکرر؛ بی احتیاطی نسبت به ایمنی خود و دیگران؛ عدم احساس مسئولیت مستمر که با ناتوانی برای حفظ رفتار شغلی با ثبات تظاهر می کند و فقدان احساس پشیمانی، ویژگی های توصیف کننده مبتلایان به اختلال شخصیت ضداجتماعی هستند،از طرفی،این اختلال در مردان سه برابر بیشتر از زنان است(کاپلان و سادوک،۱۳۸۲). اختلال شخصیت ضداجتماعی سیر بدون پسرفت دارد و اوج شدت آن معمولاً دراواخر نوجوانی است. پیش آگهی اختلال متغیراست و گزارش هایی از کاهش علایم با افزایش سن داده شده است، البته مشخص نیست که این کاهش علایم به خاطر بالا رفتن سن است یا افزایش آگاهی اجتماعی. افسردگی، اضطراب، الکلیسم و سوء مصرف دارو اختلالاتی هستند که بیشترین همایندی را با اختلال شخصیت ضداجتماعی دارند (کاپلان و سادوک،۱۳۸۲). اختلال شخصیت ضداجتماعی و مرزی نیز همانند دیگر اختلالات شخصیت، بواسطه نشانه های رفتاری، هیجانی، شناختی و نیز بین فردی شان به کارکردهای روزانه مبتلایان، تأثیرات منفی بر جا می گذارند (هالیجین و ویتبورن،۲۰۰۳).روابط بین فردی مختل، مشکلات هویتی، مشکلات تحصیلی و شغلی و نیز درگیری های قانونی ازجمله این مشکلات هستند(کاپلان و سادوک،۲۰۰۷).مسأله تنظیم هیجان به عنوان یک مشکل و مشخصه اساسی مبتلایان به اختلالات شخصیت خوشه Bاست (کریک و جی گر؛۲۰۰۱). هرچند دلایل نظری در خصوص اختلال شخیت مرزی، به نقش محوری بدتنظیمی هیجانی در بیماری زایی این اختلال معطوف اند(لینهان،۱۹۹۳؛ لی وزلی و همکاران،۱۹۹۸؛به نقل از بارنو والو وا و همکاران،۲۰۰8)، لیکن تعریف مشخصی که در خصوص بدتنظیمی هیجانی ارائه بشود، بین پژوهشگران مختلف متفاوت است (پوتنام و سیلک،۲۰۰۵؛ به نقل از بارنووالووا و همکاران،۲۰۰8). اگرچه برخی پژوهشگران، بدتنظیمی هیجانی را با ویژگی های تمپورامنتال شدت/ واکنش پذیری هیجانی یکسان فرض می کنند (لی وزلی و همکاران،۱۹۹۸؛ به نقل از بارنو والو وا و همکاران،۲۰۰8)، دیگر پژوهشگران، تنظیم هیجان را به صورتی مجزا از محتوا و کیفیت پاسخ هیجانی تعریف می کنند (لینهان،۱۹۹۳ ؛تامپسون و کالکینز،۱۹۹۶؛ به نقل از بارنووالووا و همکاران،۲۰۰8). مفهوم سازی های اخیر، بدتنظیمی هیجانی را به عنوان روش های ناسازگار پاسخدهی به آشفتگی های هیجانی، شامل، پاسخ های غیر قابل قبول، مشکلات مربوط به کنترل رفتار ها در مواجهه با آشفتگی های هیجانی و تعارضاتی در استفاده کاربردی از هیجانات به عنوان اطلاعات، معرفی می کند .طبق این تعریف، بدتنظیمی هیجانی یک سازه چند بعدی است و در بر گیرنده، فقدان آگاهی، فهم و پذیرش هیجانات، فقدان دسترسی به راهبردهای سازگار برای تعدیل شدت یا طول دوره پاسخ های هیجانی، بی میلی به تجربه آشفتگی های هیجانی بعنوان بخشی از متعاقبات اهداف مطلوب و نیز ناتوانی در کنترل رفتار ها به هنگام تجربه آشفتگی های هیجانی است (گراتز و رومیر،۲۰۰۴، به نقل از بارنووالووا و همکاران،۲۰۰8). چندین نظریه پرداز تأکید می کنند که واکنش پذیری هیجانی، اساسی ترین خصیصه مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی است که به مشکلات بین فردی (لینهان؛۱۹۹۳، به نقل از تراگیسر و همکاران؛۲۰۰۸)و بی ثباتی عاطفی یا واکنش پذیری بسیار شدید، بعنوان مؤلفه اساسی اختلال شخصیت مرزی منجر می شود (موریوهمکاران؛۲۰۰۲،ترول؛۲۰۰۱،ترول،شر،مینکزبراون،دوربن و بور،۲۰۰۰؛ به نقل از تراگیسر و همکاران؛۲۰۰۸ ). در حمایت از این موضوع، مدارکی وجود دارند که نشان می دهند ویژگی بی ثباتی عاطفی، می تواند برای مشکلات اجتماعی، اقتصادی و تحصیلی این افراد دلیل موجهی به شمار آید (باق و همکاران؛۲۰۰۴ ،ترول و همکاران؛۲۰۰۰ ، به نقل از تراگیسر و همکاران؛۲۰۰۸). همچنین مدارکی نیز وجود دارند که بیان می کنند بی ثباتی عاطفی، یکی از ویژگی های اصلی، بویژه مرتبط با مشکلات بین فردی است(کوانیزبرگو همکاران،۲۰۰۱؛به نقل از تراگیسر و همکاران؛۲۰۰۸ ). از سویی ویژگی اساسی شخصیت ضداجتماعی در بزرگسالان، هیجان پذیری سطحی و به طور کلی، سطوح پایین درماندگی هیجانی[62] است. مفهوم تنظیم هیجان، به توانایی فرد در تنظیم هیجانات منفی به منظور کاهش احساسات ناشی از درماندگی هیجانی اشاره دارد. از آنجایی که تنظیم هیجانی ناسازگار با سطوح بالایی از درماندگی هیجانی مرتبط شناخته شده است، پس می توان انتظار داشت که اشخاصی که صفات سایکوپاتیک دارند، راهبردهای ناسازگارانه ای را در تنظیم تهییج پذیری منفی شان به کار ببرند. بر اساس این انتظار، نتایج مطالعه ای که هینزین[63] و همکارانش(۲۰۱۱)، بر روی بررسی رابطه بین صفات سایکوپاتیک، خودسنجی درجه مشکلات هیجانی و راهبردهای تنظیم هیجانی بر روی ۱۰۴ نفر از جوانان تبهکار زندانی انجام دادند، نشان داد که ویژگی های سایکوتیک با مشکلات هیجانی یا با راهبردهای تنظیم هیجانی سازگار مرتبط نبودند اما با راهبردهای تنظیم هیجانی ناسازگار همبستگی مثبتی داشتند(هینزین،کوهلر[64]ر،اسمیتس[65]،هافر[66]و هاچزیرمییر[67]،۲۰۱۱). از دیدگاه گارنفسکی و همکاران (2006) راهبردهای شناختی تنظیم هیجان (سرزنش خود، سرزنش دیگران، نشخوار ذهنی، فاجعه آمیز ساختن، ارزیابی مجدد مثبت، تمرکز مجدد مثبت، پذیرش، تمرکز مجدد بر برنامه ریزی و دیدگاه پذیری) روابط تنگاتنگ با آسیب شناسی روانی دارند و در این راستا پژوهش نولن-هاکسما، بارکر و لارسون(۱۹۹۴) در حوزه نشخوار فکری، سالیوان و همکاران(۱۹۹۵) در خصوص فاجعه آمیز ساختن، آندرسون، میلر، ریگر، دیل و سدیکیدز(۱۹۹۴) درباره سرزنش خود، و کارور، اسچیر و وین تراب(۱۹۸۹) درباره فقدان ارزیابی مجدّد مثبت، نشان می دهند که این این راهبردها، معتبرترین پیش بینی کننده های هیجانات منفی (افسردگی،اضطراب،خشم و استرس) هستند(به نقل از صالحی و همکاران،۱۳۹۰). از سویی، در پژوهشی که پرتی و میکلی آ (۲۰۱۱) به منظور نشان دادن تفاوت بین راهبردهای مقابله ای به کار برده شده در جمعیت بیمار (شامل مبتلایان به اختلالات افسردگی،اضطرابی، سوءمصرف الکل،اختلالات شخصیت و اختلال اضطراب و افسردگی تؤام) و غیر بیمار، انجام دادند مشخص شد که نمونه بیمار،راهبردهای مقابله ای ناسازگار مثل فاجعه بار تلقی کردن، نشخوار فکری و سرزنش خود را به کار می برند درحالیکه نمونه غیر بیمار در مقایسه با نمونه بیمار، راهبردهای سازگارانه تری نظیر ارزیابی مجدد مثبت، دیدگاه پذیری و تمرکز مجدّد مثبت را به کار می برند. هم ICD-10 و هم DSM-IV به طور ضمنی به این موضوع صحّه می گذارند که اختلال منشی در تنظیم هیجان، در بیشتر اختلالات شخصیت و همه خوشه های شخصیتی یافت می شود. خوشه ی B اختلالات شخصیت نمونه کلاسیک ناتنظیمی هیجان است و اختلال شخصیت مرزی یک پروتوتایپ در میان اختلالات این خوشه است (کریک و جی گر؛۲۰۰۱). در این خوشه (B) مدارک بالینی دال بر بدتنظیمی همه هیجانات منفی بویژه برای ترس، خشم، افسردگی و اضطراب وجود دارد(جایدیپ سارکر و گوین آدشید؛۲۰۰۶).پژوهش های صورت گرفته در مورد اختلال شخصیت مرزی، نشان می دهند که ویژگی اساسی این اختلال،ناکارآمدی در سیستم تنظیم هیجان است و بیشتر الگوهای رفتاری مشاهده شده در این بیماران، تلاش فرد برای تنظیم عواطف شدید یا پیامد بدتنظیمی هیجان است (لینهان،a۱۹۹۳،وستن،۱۹۹۱). در حمایت از این اظهارات، تحلیل عاملی ملاک های تشخیصی اختلال شخصیت مرزی، بدتنظیمی هیجانی را به عنوان مؤلفه اساسی این اختلال معرفی می کند (سان اسلو،گریلو،مک گلاسهان؛۲۰۰۰،سان اسلو و همکاران،۲۰۰۲). بسیاری از ملاک های تشخیصی اختلال شخصیت مرزی (مثل خود زنی و بی ثباتی عاطفی)بازتاب یا نتیجه بدتنظیمی هیجانی است(لینهان،۱۹۹۳؛سان اسلو و همکاران؛۲۰۰۲،وستن؛۱۹۹۸،۱۹۹۱). افزون بر این، ملاک بی ثباتی عاطفی به نظر می رسد که با کل ملاک های تشخیصی اختلال شخصیت مرزی همبستگی داشته باشد و این مؤلفه، ویژگی اصلی اختلال معرفی می شود (سان اسلو و همکاران،۲۰۰۰). هر چند بدتنظیمی هیجانی جزء مشخصه های اصلی مبتلایان به اختلالات شخصیت مرزی و ضداجتماعی است،با این حال تحقیقات انجام یافته در این حوزه بسیار اندک است(لینهان،۱۹۹۳؛سان اسلو و همکاران؛۲۰۰۲، وستن؛۱۹۹۸،۱۹۹۱). اصطلاح بدتنظیمی هیجان که بویژه در مورد اختلال شخصیت مرزی به کار می رود، عمومأ به نقص و ناکارایی در ظرفیت تعدیل هیجاناتی که به طور بغرنجی غیرقابل کنترل شده اند، ابراز هیجانات به شکلی شدید و تعدیل نشده و از بین رفتن و فروپاشی استدلال در فرد مبتلا اشاره دارد (لینهان،1992و هییرد،۱۹۹۲؛شیدلر و وستن؛۱۹۹۱؛۱۹۹۸؛۲۰۰۴،وستن، به نقل از کونکلین، برادیلی و وستن؛۲۰۰۶). آسیب پذیری در مقابل بدتنظیمی هیجان در مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی با حساسیت مفرط نسبت به محرک های هیجانی، تجربه هیجانی شدید و بازگشت کند به خط پایه هیجانی که پیش از برانگیختگی هیجانی در آن سطح بوده مرتبط است(لینهان؛۱۹۹۳،به نقل از کونکلین، برادیلی و وستن،۲۰۰۶). در این راستا، ایبنر و همکارانش (۲۰۰۴) طی پژوهشی دریافتند که بیماران مرزی، هیجانات منفی فراوان و هیجانات مثبت اندکی را گزارش می کنند (2004). مفهوم سازی های مرتبط در این زمینه بیان می کنند که مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی مشکلاتی در ارتباط با تشخیص، تمییز و یکپارچه سازی هیجانات و بازنمایی های هیجانی خود و دیگری،دارند(کرنبرگ،۱۹۷۵،به نقل از کونکلین، برادیلی و وستن،۲۰۰۶).این ناتوانی در پردازش تجارب هیجانی ممکن است در کل به ناتوانی در تفاوت گذاری بین حالات عاطفی منجر شود که به جای آنکه فرد را به رفتارها و پاسخ های مقابله ای مؤثر سوق دهد، وی را به انجام یکسری رفتارهای رهایی از عاطفه منفی ناسازگار نظیر اعمال تکانشی یا آسیب به خود رهنمون سازد(۱۹۹۱؛وستن ، ۱۹۹۲؛لینهان و هییرد؛۱۹۷۴؛کریستال،به نقل از کونکلین، برادیلی و وستن،۲۰۰۶). از این رو، رفتارهای خودکشی و آسیب رسانی به خود را می توان بازتاب تلاش فرد برای رها شدن از هیجانات تجربه شده تحمل ناپذیر دانست که به نوبه خود ، نوعی راهبرد تنظیم هیجان ولی از نوع ناسازگارانه است (۲۰۰۲؛یینوهمکاران،۱۹۸۹؛مونتگومری و همکاران،۱۹۸۸؛کال گرین،به نقل از کونکلین، برادیلی و وستن؛۲۰۰۶). براون و همکارانش (۲۰۰۲) نیز آسودگی هیجانی را به عنوان نخستین برانگیزاننده اقدامات خودکشی گرایانه در زنان مبتلا به اختلال شخصیت مرزی معرفی می کنند. این اختلال با شماری دیگر از رفتارهای ناسازگارانه چون مصرف مواد و دوره های پرخوری که احتمالاً به عنوان راهبردهای تنظیم هیجان عمل می کنند مرتبط است (وولرات و همکاران ،۱۹۹۶؛به نقل از کونکلین، برادیلی و وستن،۲۰۰۶). نتایج پژوهشی که وستن، برادیلی و کونکلین(۲۰۰۶) در مورد بدتنظیمی هیجانی در مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی انجام دادند نشان داد که مبتلایان به این اختلال دامنه ای از فرآیندهای ناسازگارانه شامل راهبردهای درونی ساز، راهبردهای برون سازی شده مثل آسیب به دیگران، راهبردهای بی سازمان، اجتناب هیجانی و اقدامات تکانشی را برای رهایی از درد و رنج روانشناختی شان به کار می برند. همین طور، در خصوص مبتلایان به اختلال شخصیت ضداجتماعی نیز به نظر می رسد که رفتار پرخاشگرانه، اغلب نتیجه تنظیم هیجان ناکافی یا آتپیک این افراد باشد. زمانی که تنظیم هیجانی ناکافیست، موقعیت های هیجانی چالش برانگیز ممکن است در فرد خشم و دیگر هیجانات منفی مثل اضطراب ایجاد کند که این نیز به پاسخ های پرخاشگرانه منجر می شود (استیبن و همکاران،۲۰۰۷). به اعتقاد بیشتر نظریه پردازان این حوزه، تنظیم هیجانی ضعیف، بازتاب محدودیت هایی در عملکرد اجرایی است(EF). یعنی خوشه فرآیند های درگیر در کنترل افکار، عواطف و اعمال (زیلازو و مولر،۲۰۰۲؛ به نقل از استیبن و همکاران،۲۰۰۷). این فرآیندها شامل توانایی بازبینی اعمال خود، تمرکز بر ارزیابی ها یا راهبردهای جایگزین، باز گرفتن تمرکز از نشانه های آشفته ساز و بازداری تکانه ها است (روتبرت و پوسنر،۲۰۰۰؛ به نقل از استیبن و همکاران،۲۰۰۷). EFیا کنترل شناختی، به وضوح در سنین مختلف با پرخاشگری مرتبط شناخته شده است (زلازو و سگواین،۲۰۰۵؛ به نقل از استیبن و همکاران،۲۰۰۷).کودکانی که کنترل توجه خوبی دارند قادر به تغییر توجه از نشانه های برانگیزاننده خشم، استفاده از روش های کلامی و غیر پرخاشگرانه و عملکرد بسیار مناسب در موقعیت های متناقض هستند (ایزنبرگ و همکاران،۱۹۹۷؛ ایزنبرگ، فابس، نیمن، برنز زویگ و پینولاس،۱۹۹۴ ؛ به نقل از استیبن و همکاران،۲۰۰۷). همچنین، همبستگی بین رفتار پرخاشگرانه و نقایص عصب شناختی در پیشینه های پژوهشی به خوبی مستند شده است. به نظر می رسد نقص در عملکردهای میانجی گرانه فرونتال در این رفتار ها دخیل باشد (هاوکینز، تروبست،۲۰۰۰؛ موفیت،۱۹۹۳؛ به نقل از استیبن و همکاران،۲۰۰۷). به طوریکه مطالعات تصویر برداری نورونی و نیز ایجاد آسیب در قشر پره فرونتال آزمودنی های انسانی نشان می دهد که این بخش در پرخاشگری و رفتار ضداجتماعی دخیل است (داهل،۲۰۰۱؛ به نقل از استیبن و همکاران،۲۰۰۷). آسیب بخش میانی-شکمی قشر پره فرونتال در بزرگسالان به اختلالاتی در تصمیم گیری عاطفی منجر شده و با افزایش پرخاشگری مرتبط است (گرافمن،اسکواب،واردن،پریدگن،۱۹۹۶؛وولکوو، تانک ریدی،۱۹۸۷؛ به نقل از استیبن و همکاران،۲۰۰۷). همانگونه که پیشتر ذکر شد در مجموع نه راهبرد شناختی برای تنظیم هیجانات منفی وجود دارد که با افزایش سن، افراد قادرند تحت شرایط استرس زا از آنها برای تنظیم هیجان و رفتارهایشان استفاده کنند (گارنفسکی و همکاران،۲۰۰۶). نشخوار ذهنی یکی از همین راهبردهاست که تمایل به اندیشیدن مداوم درباره علت، عوامل موقعیتی و پیامد یک تجربه هیجانی منفی است. در این راستا لینهان معتقد است، نشخوار ذهنی فرآیندی است که در بیش حساسی، افزایش شدت و طول دوره تجربه هیجانات در مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی تأثیر گذار است. برای مثال در مواقع ناراحتی دیده شده که نشخوار ذهنی به افزایش عاطفه منفی و طولانی تر شدن دوره ناراحتی و هیجان منفی منجر می شود (تامپسون،۲۰۰۶). همچنین فاجعه بار تلقی کردن یک رویداد یا موقعیت که گرایش به وحشتناک دانستن یک موقعیت و تأکید بر معانی و پیامدهای منفی برای آینده است، در مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی به وفور مورد استفاده قرار می گیرد (جوینر،آنستیس و سلبی؛۲۰۰۸). از سویی، سرزنش خود و دیگران نیز در بین مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی دیده می شود که با وجود اینکه علت صدمه به خود یا سرزنش خود/دیگران هنوز معلوم نشده است ولی آنچه که دانش امروزی در مورد این اختلال بیان می کند آنست که به نظر می رسد این افراد مشکل تنظیم هیجان دارند (نیدفیلد و همکاران،۲۰۱۰). پس می توان عنوان نمود با اینکه این راهبردها خود به عنوان یک ویژگی بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی تلقی می شوند اما خود می توانند به تشدید علایم این اختلال منجر شوند. نشخوار ذهنی با دامنه وسیعی از رفتارهای تنظیم نشده یا بد تنظیم شده مرتبط است، رفتارهایی نظیر شرب خمر(نولن-هوکسما و همکاران؛۲۰۰۷)، پرخاشگری(بوشمان و همکاران،۲۰۰۱؛۲۰۰۵) و مصرف الکل(نولن – هوکسما و همکاران؛۲۰۰۷؛نولن-هوکسما و هاریل،۲۰۰۲) که هریک جزء نشانه های رفتاری اختلال شخصیت مرزی هستند. بنابراین نشخوار ذهنی می تواند به عنوان یک رابط مهم بین این اختلال و ناتنظیمی رفتاری عمل کند (ادوارد سلبی،میشاییل آنستیس،تئودور بندر و توماس جوینر،۲۰۰۹). همچنین روابط بین فردی بی ثبات و مشکلات بین فردی که در بین این گروه از اختلالات شخصیت مشاهده می شود به نظر می رسد نتیجه واکنش پذیری هیجانی و ناتوانی در تنظیم این هیجانات باشد (لینهان،۱۹۹۳). یکی دیگر از راهبردهای شناختی تنظیم هیجان، ارزیابی مجدد شناختی رویدادهاست که پاسخ های هیجانی را از طریق تغییر تعبیر و تفسیرهای فرد از آن رویداد، اصلاح و تعدیل می کند (گروس،۲۰۰۲؛گروس و جان،۲۰۰۳ ؛به نقل از سیمون لانگ و همکاران،۲۰۱۱)، بر اساس پژوهشی که فریک،کوتوبی،لانگ،اسپیتزر،گراب و بارنو (۲۰۱۱) انجام دادند، این راهبرد در بین مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی در مقایسه با نمونه سالم کم یا اصلاً به کار برده نمی شود. مطالعات عصب شناختی که در جهت بررسی مشکلات مربوط به بدتنظیمی هیجانی در بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی صورت گرفته اند نیز به وجود برخی ناکارآمدی ها در سیستم عصبی این بیماران پی برده اند که از جمله این پژوهش ها مطالعه شولز و همکاران (2012-2008)است.این اختلال با گوش به زنگی افراطی به عاطفه اجتماعی و حساسیت بالا نسبت به استرس اجتماعی مرتبط است به گونه ای که در مطالعات FMRI افزایش فعالیت آمیگدالا در پاسخ به محرک های هیجانی و اجتماعی مشاهده شده است. در مطالعه ای که لارس شولز، کریستین پرین و گریگور دامز(۲۰۰۸-۲۰۱۲) انجام دادند، به نقش دو فرآیند قابل تمییز در مشکلات هیجانی مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی پرداختند،گوش به زنگی افراطی به نشانه های هیجانی و نقص در کاهش ارادی هیجانات منفی آزارنده به وسیله ارزیابی مجدد شناختی. نتایج پژوهش نشان داد که وقتی پردازش یک تکلیف شناختی با یک محرک آزارنده تداخل می کند، بیماران افزایش فعالیت در آمیگدالای چپ و اینسولای راست نشان می دهند. زمانیکه این بیماران آموختند تا واکنش های هیجانی شان را کاهش دهند (خودتنظیمی هیجانی)، کاهش فعالیت در قشر اوربیتو فرونتال و افزایش فعالیت دوطرفه اینسولا را نشان دادند. نتایج این پژوهش بیان می کند که بیش فعالی آمیگدالا و اینسولا بازتاب گوش به زنگی افراطی است،درحالیکه بخش عصبی درگیر در ناتنظیمی هیجانی ممکن است قشر اوربیتو فرونتال باشد که این هم راستا با یافته های پیشین است که مطرح می کنند شبکه عصبی پیش پیشانی مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی ناکارآمد است (لارس شولز،کریستین پرین و گریگور دامز؛۲۰۰۸-۲۰۱۲). توجه به این نکته حائز اهمیت است که اختلالات شخصیت مرزی و ضداجتماعی همایندی بالایی با برخی از اختلالات محور یک دارند. اکثر مطالعات نشان می دهند که اختلالات خلقی در بین بی ماران مرزی شیوع بالایی دارد. زانارینی و همکاران(۲۰۰۴) معتقدند اگر چه افسردگی در سایر اختلالات شخصیت نرخ بالایی دارد (۶۷/۰)، اما به نظر می رسد نرخ آن در اختلال شخصیت مرزی(۸۳/۰) بیش از هر اختلال شخصیت دیگری باشد (به نقل از محمود علیلو و شریفی،۱۳۹۰). از طرفی، مطالعات فراوانی به وجود رابطه ی بین اختلال افسردگی و به کار بردن راهبردهای تنظیم هیجانی ناکارآمد اشاره دارند، به طوریکه تعداد زیادی از درمان هایی که برای اختلال افسردگی توصیه می شود، مشتمل بر کاستن از روش های ناسازگارانه تنظیم هیجان و افزودن بر روش های سازگارانه ی تنظیم هیجان هستند (نولن هوکسما،شووایزر و آلدااو؛۲۰۱۰). بی تردید، مطالعه روابط بین راهبردهای شناختی مختلف و پیامدهای روانشناختی یک حوزه پژوهشی مهم است، از طرفی مطالعاتی از این دست می توانند راهبردهای مداخله ای و درمانی مهمی را فراهم و به حوزه های مربوطه ارائه دهند. از این رو، هدف پژوهش حاضر، بررسی رابطه علّی-ساختاری راهبردهای شناختی تنظیم هیجان با نشانه های شخصیت مرزی و ضداجتماعی است که در مدل نظری (1-1) این روابط فرضی، ترسیم گردیده و در این پژوهش برازش آن مورد توجه قرار گرفته است.



