هدف از انجام این پژوهش بررسی اثربخشی رواندرمانی پویشی کوتاهمدت به شیوه گروهی بر کاهش نشانههای بحران هویت میانسالی وافزایش رضایت از زندگی میانسالان میباشد. طرح پژوهش شبه آزمایشی از نوع پیش آزمون- پس آزمون و پیگیری است. جامعه آماری این پژوهش شامل كلیه افرادی که در بهمن ماه سال 1393، برای رفع مشکلات روانی به کلنیک روانشناختی ارین منطقه2 شهر مشهد مراجعه کردند و در بازه سنی 35 تا 50 سالگی قرارداشتند. پژوهشگر نمونهای به حجم 16 نفر را از بین افراد جامعه آماری انتخاب کرد.برای نمونهگیری از شیوه نمونهگیری داوطلبانه با جایگزینی تصادفی استفاده شد اعضای نمونه انتخابی به صورت جایگزینی تصادفی در دو گروه آزمایش و کنترل قرار گرفتند گروه آزمایش در12 جلسه به مدت 2ساعت در گروه درمانی روانپویشی کوتاه مدت قرار گرفتندو گروه کنترل بدون دریافت درمانی در لیست انتظاربودند. آزمودنیهای گروه آزمایش در دو مرحله پیش آزمون، پس آزمون با مقیاسهای پرسشنامه بحران هویت میانسالی (ICQ) و مقیاس رضایت از زندگی مورد سنجش قرار گرفتند. یافتههای این پژوهش با استفاده از نرمافزار SPSS و با روش آماری تحلیل کواریانس مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. نتایج بدست آمده نشان می دهد روان درمانی پویشی کوتاه مدت گروهی به طور معناداری باعث کاهش نشانههای بحران هویت میانسالی و افزایش رضایت از زندگی گروه ازمایش نسبت به گروه کنترل شده است.
کلیدواژهها: روان پویشی کوتاه مدت گروهی، بحران هویت میانسالی، رضایت از زندگی.
بیان مسأله
میانسالی به منزله مرحلهای از تحول روانشناختی در گستره زندگی یا دورهای انتقالی تعریف شده است كه تغییرهای زیست شناختی، روانشناختی و اجتماعی را در بر میگیرد (جانسون، 2006). این دوره سنی كه با عنوان انتقال میانسالی از آن نام میبرند یك رویداد طبیعی و برهه بهنجاری از فرایند تحول در گستره زندگی است و عموماً در اواخر دهه 30 یا آغاز دهه 40 روی میدهد. این دوره مستلزم اخذ تصمیمهای تازه درباره ادامه چیزی است كه فرد تا این گذرگاه به آن مبادرت ورزیده است یا اتخاذ تصمیمهایی است كه تغییرات انسانی را در بر خواهد داشت (كورسینی، 2003).
روانشناسان تحولی، زندگی انسان را به مراحل گذاری تقسیم کردهاند که در هر مرحله تغییراتی در این زندگی فرد اتفاق میافتد که او باید با این تغییرات به نحو مطلوب برخورد کند. یکی از این مراحل گذار در چرخه زندگی انسانی كه تغییراتی را در جنبههای مختلف زندگی او بوجود میآورد، دوره انتقال میانسالی میباشد. این تغییرات بوجود آمده در زندگی فرد بر كاركرد كلی او تاثیر میگذارد و ممکن است زمینهساز بروز مشکلاتی در زندگی روزمره او گردد (لاچمن، 2004).
از موضع یك رویآورد تحولی، رویدادهای تحولی در دوره میانسالی عمدتاً مبنی بر محور مفهوم بحران هویت میانسالی است. در همین راستا برك (2008) با طرح دیدگاههای مختلف دیگران در این خصوص، بحران هویت میانسالی را تایید كرده است و آن را آشوب درونی، تردید نسبت به خود و بازساختدهی كلی شخصیت در دوره انتقال به میانسالی میداند. بحران میانسالی وضعیتی احساسی از شک و اضطراب است که در آن شخص به دلیل درک این که نیمی از دوره زندگی وی گذشته است، ناآرام میگردد. این حالت معمولاً بازتابهایی از شیوهای که شخص زندگیاش را تا کنون بدان شیوه گذرانده است را شامل میشود و معمولاً با احساسی مبتنی بر اینکه به اندازه کافی زندگی وی به سامان نرسیده و نتایج قابل توجهی از آن حاصل نگردیده، همراه است (لوینسون، 1987؛ نقل از سادوك و سادوك، 1390). فرد در این حالت ممکن است نسبت به زندگی، پیشه یا شریک زندگی خود احساس ملالت نماید و برای ایجاد تغییر در این موارد، میل قویای را حس کند (جانسون، 2006).
به طور سنتی تحقیقاتی كه به مطالعه وضعیت روانشناختی افرادی که بحران هویت میانسالی را تجربه میکنند، پرداختهاند، بر نشانههای آسیبشناسی این قشر تمركز كردهاند و سلامت روان را مترادف با نبود این نشانهها در نظر گرفتهاند. اما امروزه دیدگاه جدیدی در علوم وابسته به سلامت بهطور اعم و در روانشناسی بهطور اخص در حال شکلگیری و گسترش است كه در این دیدگاه و رویکرد علمی تمرکز بر روی رضایت از زندگی و بهزیستی از جبنه مثبت است (ریف، کیس و شامتكین، 2002). در این دیدگاه نداشتن بیماری برای احساس سلامت كافی نیست، بلكه داشتن احساس رضایت از زندگی، پیشرفت بسنده، تعامل كارآمد و مؤثر با جهان، انرژی و خلق مثبت، پیوند و رابطه مطلوب با جمع و اجتماع و پیشرفت مثبت، از مشخصههای فرد سالم است. رویکرد بهزیستی روانشناختی و رضایت از زندگی، رشد و تحول مشاهده شده در برابر چالشهای وجودی زندگی را بررسی میکند و به شدت بر توسعه انسانی تاکید دارد (ریف و سینگر، 1998).
همچنین در تعریف سازمان جهانی بهداشت (1998) نیز، بهداشت روان فقط به معنی نبود بیماری روانی نیست بلكه بیشتر با نوعی سلامت ذهنی ارتباط دارد. افرادی از نظر روانی سالم هستند كه احساس كنند به خوبی با زندگی و مسائل و تغییرات آن كنار میآیند، مسئولیت پذیر باشند و از تواناییهای ذهنی خود به راحتی استفاده كنند، با دیگران ارتباط خوب و مناسبی بر قرار كنند، به فعالیتهای سازنده و مفید بپردازند و در نهایت از زندگیشان رضایت داشته باشند (کشاورز و مهرابی، 1388). بنابراین یکی دیگر از متغیرهایی که در توجه به وضعیت روانشناختی میانسالان از اهمیت بالایی برخوردار است، رضایت از زندگی آنها میباشد.
همیشه این سوال مطرح بوده است كه چرا برخی از مردم با وجود ضعف جسمی و فقر مالی از زندگی خود خشنود و راضی هستند در حالیكه برخی دیگر با وجود سلامت كافی و ثروت وافی، احساس رضایت از زندگی نمیكنند و دائماً از زمین و زمان مینالند. فروم (1998) معتقد است نیازهایی كه تأمین نشدهاند بر جسم فشار وارد میكنند و بر طرف كردن آنها سبب رضایت میگردد. او همچنین مینویسد: «یك نوع از خوشی كه فروید و سایرین تصور میكردند كه جوهر خوشی است رهایی از فشار رنجآور است» (نقل از کار، 2006).
ازكمپ (2005) رضایت را اینگونه تعریف میكند: “در تضاد با مفهوم خوشحالی كه ناظر است بر تجربه عاطفی (هیجانات یا احساسها)، رضایتمندی بر تجربه شناختی و داورانهای دلالت دارد كه به عنوان اختلاف ادراك شده بین آرزو و پیشرفت قابل تعریف است. این تعریف طیفی را تشكیل میدهد كه از ادراك كامروایی تا حس محرومیت را در بر میگیرد” . او خاطر نشان میكند بین مفاهیم خوشحالی و رضایت تفاوت وجود دارد. برای نمونه در تحقیقی كه در آمریكا صورت گرفته است؛ نشان داده شده كه افرادی كه كمتر از 35 سال داشتند، خوشحالترین اما ناراضیترین گروه بودند و افراد 75 ساله و بالاتر ناراحت ترین اما راضیترین گروه بودند. احساس رضایت حسی است كه امكان دارد، در شرایط یكسان برای فردی به وجود آید و برای فردی دیگر به وجود نیاید. یعنی ممكن است چیزی برای شخصی رضایت را پدید آورد ولی همان چیز برای شخص دیگر رضایت را پدید نیاورد و حتی در بعضی موارد آن چیز باعث نارضایتی فرد شود. بنابراین احساس رضایت احساسی است ذهنی كه گاه امكان دارد حتی برای افرادی كه در اجتماعات، صاحبان منزلتهای بالا و موفقیت هستند هم، ضرورتاً به وجود نیاید (آرگایل،2010).
در زمینه مداخلات درمانی به منظور بهبود سلامت روانشناختی افرادی که بحران هویت میانسالی را تجربه میکنند، تلاشهای معدودی در حیطه رواندرمانی انجام شده و به ثبت رسیده است. در حال حاضر دیدگاههای نظری متعددی با رویكردهای متفاوت به دنبال بهبود وضعیت روانشناختی میانسالان هستند. یک دسته از درمانهایی که در بهبود سلامت روانشناختی میانسالان، بهتر از درمانهای دیگر عمل کرده است، رواندرمانی پویشی کوتاه مدت میباشد (کورسینی، 2005). فرض بنیادی نظریههای رواندرمانی پویشی کوتاه مدت درباره اختلالات روانی این است که آشفتگیهای روانی که تابلوی بالینی افراد مبتلا به مشکلات روانی مختلف را شکل میدهد، بازتابی از ویژگیهای پاتولوژیک ساختارهای روانشناختی زیربنایی آنها هستند. در نتیجه، درمانهایی که ساختارهای روانشناختی و سازمان ذهنی را تغییر میدهند، به تغییراتی در ویژگیهای پاتولوژیک شخصیتی و آشفتگیهای ذهنی این افراد منجر میشوند (کرنبرگ، 2004).
هدف رواندرمانی پویشی کوتاه مدت در مداخله در بحران هویت میانسالی، شناسایی معنا، کارکرد و پیامدهای نشانههای آسیبشناسی روانی این افراد، بر اساس مضامین اصلی تعارضهای درونی و تغییر آنها است. وقتی تعارضهای اصلی، شناسایی، تفسیر و حل و فصل میگردد، بیمار ظرفیت شناسایی، پیشبینی، تغییر یا کنترل احساسات و رفتارهای خود را به دست آورده و بنابراین روشهای حل و فصل تعارضات درونی بهبود مییابد و علائم و نشانههای آسیبشناسی روانی که بازتابی از این تعارضها هستند، بهبود مییابند. علاوه بر این بینشهایی که در رواندرمانی پویشی کوتاه مدت به بیماران داده میشود به آنها کمک میکند تا با سردرگمیهای حاصل از بحران هویت میانسالی، مقابله کنند. در مجموع رواندرمانی پویشی کوتاه مدت موفق، به کاهش نشانههای بحران هویت میانسالی، تغیییرات در الگوها و روابط بین فردی و تغییرات درون روانی میانجامد (لیشنرینگ، رابونگ و لیبینگ، 2004).
از نکاتی که در رواندرمانی پویشی کوتاه مدت مورد توجه قرار میگیرد، بهبود روابط عاطفی افراد با دیگران مهم زندگیشان میباشد. رواندرمانی پویشی کوتاه مدت اهمیت زیادی به روابط عاطفی افراد و سبک دلبستگی آنها، چه در گذشته و چه در زمان حال میدهد. ساختارهای روابط عاطفی، که در رواندرمانی پویشی کوتاه مدت به عنوان روابط موضوعی درونی شناخته میشود، اساساً از طریق بازنمایی خود در تعامل با بازنمایی دیگریِ مهم در شرایط اوج حالت عاطفی شکل میگیرند. اهمیت این ساختارهای عاطفی حافظه، به لحاظ سهم آنها در اساس و پایه سیستم انگیزشی ابتدایی روانشناختی است، که هدایتگر تلاشهایی در جهت نزدیک شدن، حفظ کردن، یا افزایش فرصتهایی برای ایجاد حالات عاطفی مثبت و کاهش، اجتناب یا فرار از حالات عاطفی منفی است (کرنبرگ، 2004). بنابراین قابل پیشبینی است که رواندرمانی پویشی کوتاه مدت در بهبود روابط بین فردی و متعاقبا بحران هویت میانسالی افراد موثر باشد.
همچنین در رواندرمانی پویشی کوتاه مدت، نحوه برخورد افراد با فشارهای روانی مورد توجه قرار میگیرد. طبق نظریه روان تحلیلگری پویشی هر نوعی از آسیب شناسی روانی که بحران میانسالی هم میتواند جزئی از آن باشد به وسیله استفاده از مکانیسمهای دفاعی ناسازگارانه خاصی مشخص میشود. در فرایند رواندرمانی پویشی کوتاه مدت سعی بر این است که بیمار به سمتی سوق داده شود که از مکانیسمهای دفاعی سازگارانهتر استفاده کند (هربرت، مککرماک و کالاهان، 2010).
با در نظر گرفتن مطالب فوق به نظر میرسد که رواندرمانی پویشی کوتاه مدت به شیوه گروهی بر کاهش علائم بحران هویت میانسالی و افزایش رضایت از زندگی میانسالان موثر است. لذا هدف از پژوهش حاضر بررسی اثربخشی رواندرمانی پویشی کوتاه مدت به شیوه گروهی بر کاهش علائم بحران هویت میانسالی و افزایش رضایت از زندگی میانسالان است.
فرضیههای تحقیق
روان درمانی پویشی کوتاه مدت گروهی به طور معناداری باعث کاهش نشانههای بحران هویت میانسالی در گروه ازمایش نسبت به گروه کنترل میشود.
روان درمانی پویشی کوتاه مدت گروهی به طور معناداری باعث افزایش رضایت از زندگی میانسالی در گروه ازمایش نسبت به گروه کنترل میشود.
تعاریف عملیاتی
بحران هویت میانسالی: در تحقیق حاضر منظور از بحران هویت میانسالی نمرهای است كه آزمودنی در پرسشنامه بحران هویت میانسالی (ICQ) بدست میآوردکه در پیوست میباشد.
رضایت از زندگی: در تحقیق حاضر منظور از رضایت از زندگی نمرهای است که آزمودنی در مقیاس رضایت از زندگی دینر و همکاران (1985) کسب میکند که در پیوست میباشد.
رواندرمانی پویشی کوتاهمدت به شیوه گروهی: در تحقیق حاضر منظور از رواندرمانی پویشی کوتاهمدت به شیوه گروهی عبارت است از دورهای دوازده جلسهای که شامل این مراحل میباشد: برقراری اتحاد درمانی، تنظیم فرمولبندی روانی، تعیین اهداف و تمرکز درمان، تحکیم و تثبیت دستاوردها، که مراحل کامل ان در پیوست میباشد.
موضعگیری نظری درخصوص هویت
تاریخچه هویت
مقولهای به نام هویت شاید سابقهای به بلندای تاریخ بشریت دارد، یعنی از زمانیکه انسان احساس کرد باید به کیستی و چیستی خود و این سؤال که من که و چه هستم در برابر حیوانات و طبیعت پاسخ گوید مقوله هویت شکل گرفت. از ابتدای شکلگیری دانش انسان شناسی به طور عام و روانشناسی به صور خاص، نگاه اندیشمندان از زوایای مختلف به این پدیده موجب تنوع و گوناگونی نظریات مربوط به هویت شده است. بیشتر این نظریهپردازان به مفهوم هویت و شکلگیری آن در دوره نوجوانی پرداختهاند و دیدگاههای کمتری پیرامون هویت بزرگسالان و میانسالان شکل گرفته است.
اریکسون به عنوان مهمترین روانشناس نظریهپرداز در این حوزه ابتدا اصطلاح (هویت من) را برای توصیف مسائل روانی بعضی از نظامیان بازگشته از جنگ جهانی دوم به کار برد. او مشاهده کرد که بعضی از این سربازان نمیتوانند از عهدهی تغییر نقش خود از سرباز به شهروند برآیند و از انطباق با مسؤولیتهای جدید ناتوانند. تجربهی آنها فقدان یکسان بودن خود بود. به بیان او: «آنچه توجه را بیشتر جلب کرد، فقدان مفهومی از هویت در این مردان بود، آنها میدانستند که چه کسی هستند و یک مفهوم هویت شخصی داشتند، اما این هویت از نظر ذهنی بود و زندگی آنان دیگر پیوستگی گذشته را نداشت. یک آشفتگی در آن چیزی وجود داشت که بعدها آن را «هویت من» نامیدم (اریکسون، 1963). چنین است که هویت به آسانی به واسطهی فقدان یا از دست دادنش قابل تشخیص میشود. طبق دیدگاه اولیه اریکسون، فقط هنگامی مسائل اساسی هویت میانسالان در معرض دید قرار میگیرد که فرد دیگر نمیتواند یکپارچگی را در ترکیب وجود خویش احساس کند (رابینز و ترازسنیوسکی، 2005).
در اواسط دههای 1960 و 1970 تحقیقات وسیع و گسترده ای در مورد هویت انجام گرفت. اندیشمندانی مانند یونگ، مفاهیمی را مطرح کردند که در آن به تحولات هویت در دوره میانسالی تاکید زیادی شده بود. همچنین نظریهپردازانی مانند لوینسون و ویت بورن نظریات جدیدی را ارائه دادند که به صورت خاص به هویت میانسالان میپرداخت.
در بین مطالعات بسیاری که در مورد مفاهیم مطرح شده توسط اریکسون انجام گرفت، مطالعات مارسیا نفوذ بسیار زیادی بر تحقیقات به جای گذاشته است (مارسیا، 1996، 1976، 1989؛ به نقل از لاچمن، 2004). مدل مارسیا که براساس تئوری اریکسون ساخته و پرداخته شده است، شامل 3 فرض اساسی میباشد: اول اینکه شکلگیری هویت شخصی مستلزم تثبیت تعهد یا عدم تردید در انتخاب میباشد. این تعهد در حوزههای اصلی هویت مانند حرفه یا انتخاب همسر است. دوم آنکه شکلگیری هویت بر مبنای کشف پرسش و تصمیمگیری در مورد نحوه گذران بحران هویت میباشد. سوم اینکه، در جوامع غربی دورهای تحت عنوان دوره روانی اجتماعی دیررس مطرح میشود که طی این دوره فرد ممکن است تجربهها ونقشهای گوناگونی را تجربه کرده و هویت شخصی منسجمی را شکل بدهد (بیلسکر، 2003؛ به نقل از محمدی روزبهانی و مهرابیزاده هنرمند، 1387).
امروزه مبحث بحران هویت میانسالان، بیش از پیش مورد توجه محققان حوزه روانشناسی تحولی قرار گرفته است. پژوهشگرانی که به بررسی این روند پرداختهاند تاکید دارند که تحولاتی که در این دوره در هویت افراد اتفاق میافتد، بسته به منابع و شرایط زندگی فرد، تاثیرات عمیقی بر وضعیت روانشناختی و زندگی روزمره او خواهد گذاشت (موئن و وتینگون، 1999).
مفهوم هویت
مفهوم هویت (خود) با کلمات دقیق قابل تعریف نیست و تا حدی مبهم است. این مفهوم شامل تداوم و ثباتی است که مشخصکننده افراد است. افرد جامعه بشری، علیرغم تغییراتی که در طول زمان پیدا میکنند و نقشهایی که در هر مرحله از زندگی به عهده میگیرند، از تولد تا مرگ مراحلی را پشت سر میگذارند که جدا از هم نیستند. در هر مرحله هویت وجود دارد و بین هویتهای مراحل مختلف ارتباطی برقرار است (برزونسکی و کاک،2000).
از نظر برگر (1996) هویت به عنوان مجموعهای از نقشها و همانندسازیهایی مستلزم وجود خودهای متعدد است. در حالیکه یکی بودن، وحدت و فردیت مستلزم یک خود مفرد، کلی یا یکپارچه است. باید دانست که رشد روانی این تقابل را حل میکند و دستیابی به سطوح بالای رشد هویت مستلزم وحدت بخشی و یکپارچهسازی منابع متعدد و تنوع خود است (غضنفری، 1383). جیمز هویت شخصی را مفهومی میداند که فرد از خود به عنوان یک شخص دارد و این مفهوم ناشی از تجربه تداوم و تمایز است، یعنی خود در طی زمان یکسان باقی میماند و در عین حال از دیگران متمایز است (لاچمن، 2004).
از نظر مارسیا (1987) هویت یک ساختار روانشناختی و فرایندی با یک درجه تغییر کند است. به اعتقاد وی هویت عبارت است از سازمان دادن یک خود درونی شامل ساخت خود، سیستم باورها، آرزوها، عقاید، مهارتها و تاریخچه فردی که در واقع نتیجه یک بحران است. در دیدگاه مارسیا، هویت نظریهای است که فرد در مورد خودش دارد که لزوماً به طور کامل خودآگاه نیست و داشتن آن همواره یک اتفاق مثبت در احساسی که فرد در مورد خودش دارد ایجاد میکند. این نظریه خود یا ساختار هویت همواره زیر سطح آگاهی است. مگر هنگامی که در معرض تجربهای قرار گیرد که بتواند موازنه ایجاد شده را بر هم بزند. در آن زمان است که فرد از هویت خودش آگاه است و در حالت مطلوب، پس از آن ساختار هویت را در جهتی اصلاح میکند تا با تجربه جدید تطابق پیدا کند (نقل از ماسن و همکاران،2005).
احساس هویت شخصی به ترکیبی مشخص و مجزا از ویژگیهای شخصیتی و سبک اجتماعی فرد که به وسیله آن خود را تعریف میکند و به وسیله دیگران شناخته میشود اشاره دارد (گراتونت، 1997؛ نقل از آبراهام، 2008). شکلگیری هویت شخصی به منزله کشف و تعهد نسبت به نقشها و هویتهای اجتماعی نگریسته میشود، به عبارت دیگر هویت یک سازه روانشناختی مبتنی بر شخصیت، روابط اجتماعی، آگاهی ذهنی و بافت بیرونی است (روترامبروس و دیگران، 2001؛ نقل از شاره و آقامحمدیان، 1386).
به اعتقاد اریکسون (1968) هویت یکی شدن با همانندسازیهای گذشته، آرزوهای گذشته و آینده و ارزشهای فرهنگی معاصر است. به بیان دیگر هر عامل رشدی که به فرد کمک کند تا با اطمینان از خود، درک کند که ازدیگران متمایز و مجزاست و در حد قابل قبولی دارای ثبات رأی و یکپارچگی است و در طول زمان تداوم دارد و در ضمن خود را شبیه آن تصوری بداند که دیگران از او دارند، موجب میشود که در او یک احساس هویت کامل از خود ایجاد شود (برک، 1385).